1 اسبی دارم که هرگز ایزد قانع ترازو نیافریند
2 تا روز ز عشق جو همه شب از خرمن ماه خوشه چیند
3 با حشر فکند دیدن جو دانه که درین جهان نبیند
4 گفتند که جو نماند وزین غم میخواست که تعزیت گزیند
5 پوشید پلاس و پاره یی کاه میخواهد تا درو نشیند
1 دلبرم هم ز بامداد برفت کرد ما را غمین و شاد برفت
2 آن همه عهدها که دوش بکرد با مدادش همه زیاد برفت
1 تا تنگ دلم جای تو خوش پسرست الحق ز خوشی دلم چو تنگ شکرست
2 جانا چو شکر ز تنگت ارنا گزرست دردست من آی کز دلم تنگ ترست
1 سپیده دم بصبوحی شتاب باید کرد بگاه قدحی پر شراب باید کرد
2 نه درّ ه ایم که با افتاب برخیزیم صبوح پیشتر از آفتاب باید کرد