1 ز بیپروایی چشمت دل آزردهای دارم لبت هرگز نمیگوید نمکپروردهای دارم
2 دماغ من پر است از بوی آن گل، کس چه میداند که در ویرانهٔ خود، گنج بادآوردهای دارم
3 امینی نیست غیر از خاک این گلشن که بسپارم به دامن همچو گل، مشت زر نشمردهای دارم
4 چه منت در قیامت عشق او را بر سرم باشد ز زخم تیغ او، نه خوردهای، نه بردهای دارم!
5 قیامت هم گذشت و دامن آن تندخو نگرفت میان کشتگان او، چه خون مردهای دارم
6 سلیم از باغبان ممنون گل هرگز نخواهم شد که از دل در بغل دایم گل پژمردهای دارم