به دل دردی عجب دارم نمی‌دانم که از جامی غزل 335

جامی

جامی

جامی

به دل دردی عجب دارم نمی‌دانم که چون گریم

1 به دل دردی عجب دارم نمی‌دانم که چون گریم دلا خون شو که تا بر درد خود یک لحظه خون گریم

2 کند تدبیر عقل ذوفنون تا سازدم خندان من دیوانه از تدبیر عقل ذوفنون گریم

3 تنم پر زخم کاری سینه ام پر داغ بی یاری گهی بر زخم بیرون گاه بر داغ درون گریم

4 مرا تمکین عالی گوهری دارد چنین گریان بهانه می کنم کز گردش گردون دون گریم

5 شود زنجیر بر زنجیر موج سیل اشک من چو در زندان محنت پا به زنجیر جنون گریم

6 چو ماتم دیدگان بینم درین جانکاه درد خود فزایم گریه هر یک را و از هریک فزون گریم

7 مگو جامی که تسکین ده به افسون گریه خود را که من از عشوه جادووشان پرفسون گریم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر