1 محیط گوهری از اشک طوفان زای خود دارم رگ نیسانی از مژگان خون پالای خود دارم
2 غبار سینه ام بر شور محشر دامن افشاند دل دیوانه ای در دامن صحرای خود دارم
3 بیار ای دیده، لعلی باده اشکی اگر داری درین گلگشت مهتابی که از سیمای خود دارم
4 مرا آوارهٔ درها نکرد از گوشهٔ عزلت چه، منّتها که بر سر در جهان از پای خود دارم
5 حزین از هر دو عالم فکر دل، بیگانه ام دارد سر شوریده ای در دامن صحرای خود دارم