شدم به صحبت پیر مغان سحرگاهان از جامی غزل 259

شدم به صحبت پیر مغان سحرگاهان

1 شدم به صحبت پیر مغان سحرگاهان ز قید هستی موهوم خود امان خواهان

2 ربود آگهیم را به یک دو جرعه می که نیست رستن ازین قید کار آگاهان

3 فداش هستی من کز فروغ طلعت خویش نهد چراغ هدایت به راه گمراهان

4 درخت وصل بود بس بلند و طرفه کزان نچید میوه بجز دست دست کوتاهان

5 چه سود شوکت شاهی که در نشیمن خاک یکیست ذل گدایان و عزت شاهان

6 برای پرورش جان خوش است کاهش تن خلاف مذهب تن پروران و جانکاهان

7 بلاست محتسب ار ناگهان رسد جامی حذر فریضه بود زین بلای ناگاهان

عکس نوشته
کامنت
comment