گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش از عرفی شیرازی غزل 8

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را

1 گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را

2 صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را

3 برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را

4 ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من همانا دست امید کسی دارد عنانش را

5 ز سنگ آن قدم هرگز به روی آستان ننهد که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را

6 دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلب کارش به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را

عکس نوشته
کامنت
comment