1 کردم بهوس عمارتی اندر دل وز آلت و ساز کار بودم غافل
2 از خاک بخون دل گلی حاصل شد وز بی کاهی چو خر بماندم در گل
1 سحرگهان که صبا نافۀ ختن بیزد زمانه عنبر و کافور بر هم آمیزد
2 بگسترند عروسان باغ دامن خویش چو ابر برسرشان ز استین گهر ریزد
1 دلم در آرزوی عشق روی جانانست بعشق می نرسم این همه بلا زانست
2 همه ازین سوی عشقست هر چه رنج و بلاست چو جان بعشق گروکشت کار اسانست
1 باد نوروزی ره بستان گرفت دست عاشق دامن جانان گرفت
2 نو عروسان چمن را دست ابر پای تا سر در در و مرجان گرفت