خدا را یافتم در از عطار نیشابوری جوهرالذات 9

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

خدا را یافتم در شرع بیخویش

1 خدا را یافتم در شرع بیخویش نمود صورتم رفتست از پیش

2 خدا را یافتم در جان حقیقت که بسپردم طریقت در شریعت

3 خدا را یافتم چون ره سپردم ز نام وننگ خودبینی بمردم

4 خدا را یافتم در جوهر جان حقیقت باز دیدم روی جانان

5 خدا را یافتم جمله خدا بود چو بود حق ز بود من جدا بود

6 خدا را یافتم در لامکان باز چو دیدم عین جان در کن فکان باز

7 خدا را یافتم در اصل موجود نظر کردم حقیقت جمله او بود

8 خدا را یافتم بیعقل و بیخویش حجاب پردهٔ دل رفته از پیش

9 خدا را یافتم کل از درون من یکی دیدم درون را با برون من

10 خدا را یافتم در پرده راز یکی دیدم از او انجام و آغاز

11 خدا را یافتم از مصطفی من یکی دیدم همه عین صفا من

12 خدا را یافتم در عین تحقیق مرا بُد در جهان این دید توفیق

13 خدا را یافتم در جمله اشیاء ز بو خویش دیدم من هویدا

14 خدا را یافتم در عرش اعظم نموده عکس او در جمله عالم

15 خدا را یافتم بالای کونین درون را با برون عین زمانین

16 خدا را یافتم در عین کرسی ایا بیدل تو زین بیدل چه پرسی

17 خدا را یافتم در لوح دل من که او هم میدهد کل روح دل من

18 خدا را یافتم عین قلم را که پیوسته وجودم در عدم را

19 خدا را یافتم کو جبرئیل است ز عقل کل مرا اینجا دلیل است

20 خدا را یافتم در عین رزاق که میکائیل بود اندر خودی طاق

21 خدا را یافتم در صور دم من که اسرافیل و صور آید به دم من

22 خدا را یافتم در جان ستانی ز عزرائیل چندین می چه دانی

23 خدا را یافتم در عین توحید مدان زنهار این اسرار تقلید

24 خدا را یافتم در ذرّه ذرّه چه بودستی تو اندر خویش غرّه

25 خدا را یافتم از دیدن ماه که پنهان میشود پیدا بهر ماه

26 خدا را یافتم در کوکبان من نموداری شده در آسمان من

27 خدا را یافتم در عین آتش نمودت جان شده در عشق ذاتش

28 خدا را یافتم در مخزن یاد جهان جان ودل زو گشت آباد

29 خدا را یافتم در ما روانست که او هم قوّت روح وروانست

30 خدا را یافتم در خاک پیدا ز ناگه لاتراب آمد هویدا

31 خدا را یافتم در بحر اعظم نموده عکس او در جمله عالم

32 خدا را یافتم در دیدن جان نمود این همه پیدا و پنهان

33 خدا را یافتم جمله هم اویست زبانها جمله اندر گفتگویست

34 خدا را یافتم کل فاش او بود تمامت نقش بُد نقاش او بود

35 خدا را یافتم دیدم حقیقت برون رفتم من از عین طریقت

36 مگو ای جان رموز دیگر اینجا چو خواهی گشت از این معنی تو شیدا

37 مگو ای جان بیان خود نگهدار ورگنه زودت آویزند از دار

38 مگو ای جان و خود را بازگردان که سرگردان شوی چون چرخ گردان

39 مگو ای جان حقیقت آشکاره که ناگاهت کند حق پاره پاره

40 مگو ای جان بیان راز معنی که اینجا کس نداند راز معنی

41 مگو ای جان دگر زین شیوه اسرار اگر گوئی بگو این جمله با یار

42 مگو ای جان سخن بپذیر آخر حذر میکن ز تیغ و تیر آخر

43 مگو ای جان دم دل سوی خود دار زبان اندر دهان خود نگهدار

44 قدم بالا نهادستی تو از خویش نمیبینی حجابی از پس و پیش

45 قدم بالا نهادستی و جانی چنین دُرها تو بیخود میفشانی

46 قدم بالا نهادستی تو بی خود که هستی مانده است نی نیک نی بد

47 قدم را در نهاد جان نهادی دَرِ معنی به یک ره برگشادی

48 قدم از کار رفت و دیده شد کور چرا دم میزنی مانند منصور

49 قدم از کار رفت اندر قدم ماند وجود بیخودت اندر عدم ماند

50 قدم بیرون نهادستی ز کونین یکی میبینی اینجا که زمانین

51 قدم بیرون نهادی از مکان تو یکی میبینی اینجا با زمان تو

52 قدم بیرون نهادی از شریعت نماندی هیچ اجسام طبیعت

53 قدم بیرون نهادی تو ز منزل برافتادت حجاب آب با گِل

54 قدم بیرون نهادی مردواری عجب اندر معانی پایداری

55 قدم بیرون نهادی تا شدی لا حقیقت جان و عقلت ماند شیدا

56 شدی بیرون و در یکّی تولائی ز عین دیده دیدار خدائی

57 شدی بیرون دیدی اندرونت یکی دریاست بیشک موج خونت

58 شدی بیرون و در تحقیق ماندی از این دریای دل گوهر فشاندی

59 شدی بیرون و کلّی اندرونی در این دم نی درون و نی برونی

60 شدی بیرون حقیقت راز جانی چنین اسرار بیشک هم تو دانی

61 شدی بیرون و میگوئی تو با خود که جز حق نیست نی نیکست و نی بد

62 شدی بیرون ببین خود رادگربار چو رفتت جسم و جان و عین پندار

63 شدی بیرون وسرّ لامکانی یقین میدان که تو عین العیانی

64 شدی بیرون و تقریرت بکارست چو اشترنامه این سر بر قطارست

65 شدی بیرون و تغییرت بغایت ندارد همچو بحر کل نهایت

66 یکی دیدی اگرچه در دوئی تو همی گوئی که جمله هم توئی تو

67 از او گوی و از او بین و از او خوان از او یاب و از او اسرار کل دان

68 چو او اینجا نمودت جمله اسرار همو باشد ترا دیدار انوار

69 ترا بنمود بیخود در خودی روی از او هم در حقیقت دید او جوی

70 ترا بنمود اکنون باز جا آی نمود جزو و کل در دیده بنمای

71 ترا بنمود دیدار و تو اوئی چرا بیخود چنین در گفتگوئی

72 چرا بیخود شدی با خود زمان آی زمانی در نمودار مکان آی

73 چرا بیخود شدی در پردهٔ راز که بیخود می نه بینی هیچ تو باز

74 چرا بیخود شدی عقلت کجا شد چو عشق آمدیقین عقلت فنا شد

75 چرا بیخود شدی عقلت طلب کن دمی با خویش آهنگ ادب کن

76 چو مردان یاد کن با جان خود رو ز حق گفتی دگر از حق تو بشنو

77 چو عشق او ترا بربود از جان شدی در عین دیدن جمله جانان

78 چو عشق آمد خرد یکباره بگریخت طناب چار طبعت عشق بگسیخت

79 چو عشق آمد نمود جسم برخاست ز بود تو عیان اسم برخاست

80 چو عشق آمد فناشد عقل درخویش ز دیدجان نه پس ماند و نه در پیش

81 چو عشق آمد عیانت شد پدیدار بچشم تو نه درماند ونه دیوار

82 چو عشق آمد ز صورت دور گشتی یقین اللّه را در نور گشتی

83 چو عشق آمد بدیدی جمله سرباز کنون وقت آمدست و جمله سرباز

84 چو عشق آمد عیان کن آنچه باشد که جز دیدار چیزی مینباشد

85 چو عشق آمد نمود حق بیان کن ز شوقش خویشتن راداستان کن

86 چو عشق آمد وجودت پاک بگرفت صفات آمد تمامت خاک بگرفت

87 چو عشق آمد حجاب از پیش برخاست ترا این راز معنی کل بیاراست

88 چو عشق آمد کنون از جان چه گویم چو پیدا شد کنون پنهان چه گویم

89 چو عشق آمد خرد را میل درکش بداغ عشق خود رانیل در کش

90 چو عشق آمد نهد بر جان و دل داغ ز داغ عشق باشد عقل را زاغ

91 بداغ عشق بس دل مبتلا گشت فتاده اندر این عین بلا گشت

92 بداغ عشق بس کس جان بدادند همه در کُنجها پنهان فتادند

93 بداغ عشق جانها هست نالان مگر مرهم نهد هم عشق بر جان

94 در آخر دردما درمان شود نیز در آخر جان ما جانان شود نیز

95 ولی اینجا حقیقت گفتگویست نمود عقل اندر جستجویست

96 نمودعقل غوغا کرد بسیار ولی در عاقبت شدناپدیدار

97 نمودعقل بر تقدیر گفتست ولی در عشق درّ راز سفتست

98 نمودعقل از آن گفتست تقلید که عشق از جان نمود این عین توحید

99 نمودعقل اینجا دید صورت ولیکن عشق باشد بی کدورت

100 نمودعقل اینجابرفکند او که نشنیده حقیقت هیچ پند او

101 نمودعقل تا کی باشد ای جان که هم روزی شود در عشق پنهان

102 نمودعقل تا کی بازماند که هم روزی نهان بی ساز ماند

103 نماند عقل روزی اندر اینجا اگرچه کرده است در عشق غوغا

104 طلب کن عشق تا دلدار بینی حقیقت هم تو روزی یار بینی

105 طلب کن عشق ای دل در نمودار حجاب عقل را کن زود بردار

106 هر آن کو عشق باشد رهنمایش رساند بیخودی اندر خدایش

107 هر آن کو عشق راهش کرد پیدا شود در عاقبت مجنون و شیدا

108 هر آن کو عشق بنماید جمالش بیفزاید ز دید جان کمالش

109 هر آن کو عشق اینجاگاه بشناخت سر و جان در نمود عشق در باخت

110 هر آن کو عشق بشناسد زجان باز شود در راه جانان نیز جانباز

111 هر آنکو عشق را در پرده بیند حقیقت خویش را گم کرده بیند

112 اگر عشقت نماید روی ناگاه ببینی در درون پرده اللّه

113 درون پردهٔ تو بازمانده اگرچه در عیانی راز خوانده

114 ز عشق این جملگی شرح و بیانست ولیکن عشق بی شرح ونشان است

115 ز عشق آمد نمود جان پدیدار ثبوت خویش کرد این عین بازار

116 همه بازار عشق آمد سراسر بجز عشق ای برادر هیچ منگر

117 بدست حکمت خود حق تعالی نهاد از بهر هر چیزی کمالی

118 نبات و معدن وحیوان و افلاک نمود آب ونار و باد با خاک

119 همه در عشق میگردند در حال چه در روز و چه در ماه و چه در سال

120 همه در عشق حیرانند و مدهوش همه در عشق میباشند خاموش

121 همه در عشق پیدا ونهانند نمود این جهان و آن جهانند

122 همه در عشق مستند و نه هشیار همه در نقطه اندر عین پرگار

123 همه در عشق اندر جستجویند همه در عشق اندر گفتگویند

124 همه در عشق میگویند با خود توئی دانای هر نیکی وهر بد

125 ز سرّ عشق کس واقف نبودست که در دیدار کل واصل نبود است

126 ز سرّ عشق اگر گویم ترا باز برافتد پرده از اسرار کل باز

127 ز سرّ عشق پرده باز کردم کنون اندر عیان دوست فردم

128 چو از عشق است اشیا زنده جاوید ز یک یک ذرّه میشو تا به خورشید

129 دو عالم غرق یک دریای نور است ولیکن خلق عالم پر غرور است

130 دو عالم جمله در گفتار عشقند همه در پردهٔ پندار عشقند

131 نشاید عشق را هر ناتوانی بباید کاملی و راز دانی

132 تو پنداری که این عشق از گزافست که برق او نهاده کوه قافست

133 همه عشقست و عشق آمد نهانی نمود عشق باز آمد عیانی

134 ز عشق این جمله اشیا هست گردان ز سر عشق جان بنموده جانان

135 ترا این عشق اینجاگه فزونست چرا در چنبر گردون کنی دست

136 چو میدانی که چونست این بیانم که این نکته من اندر عشق دانم

137 مرا عشقست اینجا محرم جان مرا عشقست بیشک همدم جان

138 مرا عشقت جان در رخ نموده ز جسمم زنگ آئینه زدوده

139 دو آئینه است عشق و دل مقابل که هر دو روی در رویند از اول

140 دو آئینه است عشق و دل نمودار نمود جان شده اینجا پدیدار

141 دو آئینه است عشق و دل نظر کن سر موئی تو خود را زین خبر کن

142 دو آئینه است عشق و دل تو بنگر که پیدا شد در او جانان سراسر

143 دو آئینه است عشق و دل ابا هم که پیدایند و پنهان هر دو عالم

144 دو آئینه است عشق و دل الهی در او بنموده خود را در کماهی

145 دو آئینه است میگویم ترا باز دراو پیداست هم انجام و آغاز

146 دو آئینه است و بنگر اندر او زود ببین زین آینه دیدار معبود

147 دو آئینه است هر دو در یکی بین نمود هر دو در خود بیشکی بین

148 دو آئینه است پیدا و نهانند دو جوهر در درون اینجا عیانند

149 دو آئینه است آن را بین تو اظهار که جانانست اندر وی پدیدار

150 رخ جانان در این آئینه پیداست نظر کن گر ترا دو چشم بیناست

151 رخ جانان در این آئینه بنگر توداری آینه ای دوست درخور

152 رخ جانان نظر کن تا ببینی در این آئینه گر صاحب یقینی

153 رخ جانان نظر کن در دل خود چرا درماندهٔ در مشکل خود

154 چنین گفت آن بزرگ کار دیده که بود او نیک و بد بسیار دیده

عکس نوشته
کامنت
comment