1 نخواهم با تو پیوستن به یاری تو خواهی گریه میکن، خواه زاری
1 مرا حدیث غم یار من بباید گفت گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
2 حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت
1 ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟ پیدا چو نمیگردی، پنهان ز که پرسیمت؟
2 از جمله بپرسیدم احوال نهان تو ای جمله ترا از همپرستان، ز که پرسیمت؟
1 تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات در سیاهی شو، اگر میطلبی آب حیات
2 موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات