نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین از جامی غزل 382

نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد

1 نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد که می ترسم دلش ز اندوه من اندوهگین گردد

2 چو اندوه دل محزون من تسکین نمی یابد چه حاصل زانکه چون من دیگری را دل حزین گردد

3 سواد دیده را مردم تو بودی کی بود یارب که این ویرانه یک بار دگر مردم نشین گردد

4 پس از عمری دمی خوش گر برآید از دلم بی تو به لب ناآمده در سینه آه آتشین گردد

5 ازان شیرین زبان هر شب جدا تا روز می سوزم چو آن مومی که محروم از وصال انگبین گردد

6 به قد هر که برد تیغ هجران خلعت دردی سرشک لعل من آن را طراز آستین گردد

7 ازان گم گشته در زیر زمین جامی کجا یابد نشان گر فی المثل گرد همه روی زمین گردد

عکس نوشته
کامنت
comment