در خود نمی‌بینم که من بی از عبید زاکانی غزل 91

عبید زاکانی

آثار عبید زاکانی

عبید زاکانی

در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن

1 در خود نمی‌بینم که من بی او توانم ساختن یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن

2 من کوی او را بنده‌ام کورا میسر میشود بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن

3 چون شمع هجران دیده‌ای باید که تا او را رسد با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن

4 هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن

5 در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن

6 هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن

عکس نوشته
کامنت
comment