1 از بس که در آثار نمیبینم من جز پردهٔ پندار، نمیبینم من
2 از بس که به قعر نیستی در رفتم گم گشتم و دیار نمیبینم من
1 سحرگاهی شدم سوی خرابات که رندان را کنم دعوت به طامات
2 عصا اندر کف و سجاده بر دوش که هستم زاهدی صاحب کرامات
1 دل کمال از لعل میگون تو یافت جان حیات از نطق موزون تو یافت
2 گر ز چشمت خستهای آمد به تیر زنده شد چون در مکنون تو یافت
1 چون ز مرغ سحر فغان برخاست ناله از طاق آسمان برخاست
2 صبح چون دردمید از پس کوه آتشی از همه جهان برخاست
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند