نمی بینم کسی از آشنارویان از حزین لاهیجی غزل 863

حزین لاهیجی

حزین لاهیجی

حزین لاهیجی

نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده

1 نمی بینم کسی از آشنارویان به جا مانده در این غربت همین آیینهٔ زانو به ما مانده

2 جدا از نعمت دیدار آن شیرین دهان، چشمم تهی چون کاسهٔ دریوزه در دست گدا مانده

3 به حسرت تا کشید از سینه ام صیاد پیکان را دلم ماند به آن یاری که از یاری جدا مانده

4 ز دامان وصال او بهاری در نظر دارم که رنگی بر کف مژگان از آن گلگون قبا مانده

5 نمی گردد دل سختش تهی از کینه عاشق ز ما تا مشت خاکی درکف باد صبا مانده

6 برآ از خرقه، ای فقر همایون، سرفرازی کن که دولت زبر بار منت بال هما مانده

7 پرافشانی کن ای مرغ دل آزاده در گلشن که زاهد از ردا و سبحه در دام ریا مانده

8 ز کار بسته دل چون جرس پیوسته نالانم خجل در عقدهٔ من ناخن مشکل گشا مانده

9 حزین خسته دل را ای محبت خوار نگذاری که این مرغ پریشان نغمه، از گلزارها مانده

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر