هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود از جامی غزل 351

هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود

1 هیچ گه بینم که آن مه مهربان من شود رام گردد با من و آرام جان من شود

2 استخوانی شد تنم از لاغری وان هم خوش است گر سگش را میل سوی استخوان من شود

3 این چنین جولان کنان کان شهسوار آمد برون جای آن دارد که باز از کف عنان من شود

4 آتش افکن در من ای آه و سراپایم بسوز باشد آن مه واقف سوز نهان من شود

5 زان لب شیرین تکلم یک سخن گر بشنوم تا قیامت آن سخن ورد زبان من شود

6 گر سگ خود خواندم آن آهوی مردم شکار شیر گردون خواهد از کمتر سگان من شود

7 گفتمش جامی به پابوس سگانت کی رسد گفت آن روزی که خاک آستان من شود

عکس نوشته
کامنت
comment