من دلداده ندارم به غم از جهان ملک خاتون غزل 4

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

من دلداده ندارم به غم عشق دوا

1 من دلداده ندارم به غم عشق دوا چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا

2 من سودازده در عشق تو سرگردانم همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا

3 زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب قصّه حال دل خویش بگفتم به صبا

4 گفتمش از من دلخسته به دلدار بگوی یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ

5 من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو تو گریزان زمن خسته نگویی که چرا

6 نظری کن به دو چشمم توبه حالم صنما که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا

7 چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما

8 به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی می نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا

9 گرچه در کار جهان نیست وفا می دانم لیکن از یار بگو چند توان برد جفا

عکس نوشته
کامنت
comment