1 داناست روزگار از او نیستم خجل کز کان روزگار چو من گوهری نخاست
2 گفتی بگویم آنچه جزای و سزای تست از کس مترس و هیچ محابا مکن رواست
3 هر چه افتدت بگوی که لؤلؤ نهاده ام نثری که بد دروغ تر از نظم نیک و راست
1 که دهد یار مرا از من بیدل خبری که کند سوی من خسته به رحمت نظری
2 باز راند ز من و قصه من حرفی چند پیش آن بت که چنو نیست به خوبی دگری
1 چو ساخت در دل تنگم چنین مکان آتش نیافت جای مگر در همه جهان آتش
2 مرا دو چشم چو ابر است و شاید ار چون برق جهد از آب دو چشمم زمان زمان آتش
1 ای شاه دور چتر تو چرخ دگر شده است دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
2 از حلقه جای شیر سوار ستارگان هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است