1 داناست روزگار از او نیستم خجل کز کان روزگار چو من گوهری نخاست
2 گفتی بگویم آنچه جزای و سزای تست از کس مترس و هیچ محابا مکن رواست
3 هر چه افتدت بگوی که لؤلؤ نهاده ام نثری که بد دروغ تر از نظم نیک و راست
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای مبارک بنا چه خوش جائی که همی سر به آسمان سائی
2 چشم را بس بلند بارگهی طبع را برگشاده صحرائی
1 اکنون که تر و تازه بخندید نوبهار ما و سماع و باده رنگین و زلف یار
2 بی زلف یار و باده رنگین و بی سماع خود آدمی چگونه زید وقت نوبهار
1 فسانه گشت بیک بار داستان کرم بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
2 برون ز قبه میناست بارگاه وفا ورای خانه عنقاست آشیان کرم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به