1 نمی دانم چه سودا در سر مخمور می گردد که داغم از نگاه تنگ چشمان شور می گردد
2 اگر یابد کسی از وسعت آباد دل، آگاهی به چشمش دامن صحرای امکان گور می گردد
3 چه شهد است این که در زیر نگاه، ای رخنه گر داری؟ ز مژگان تو دل ها خانهٔ زنبور می گردد
1 تا دیده ز دل، نیم قدم ره به میان است از پرده برآ، چشم جهانی نگران است
2 محروم مهل دیدهٔ امّید جهان را ای آنکه حریمت دل روشن گهران است
1 خامه شبی صفحه طرازی گرفت جوهر اندیشه گدازی گرفت
2 مشک رقم شد ز دم عنبرین نافه گشا گشت، چو آهوی چین
1 ز شیرینکاری من، بیستون آباد میگردد قلم در پنجهٔ من تیشه فرهاد میگردد
2 صبا بفرست، اگر مکتوب و قاصد نیست رسم تو به بوی التفاتی خاطر ما شاد میگردد
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به