1 دانم ندهد به گفتگو وصلش دست این غصه، لبم را ز سخنگفتن بست
2 تا حسن طلب بسته لبم را قدسی چون نقطه نمیتوان به حرفم پیوست
1 داده عشقم باده نابی که میسوزد مرا خوردهام از جام خضر آبی که میسوزد مرا
2 شب فغانم رفته بود از یاد مطرب صبحدم زد به تار چنگ مضرابی که میسوزد مرا
1 کرده بیهوشم خیال آن دو چشم میپرست همتی ای بادهپیمایان که کارم شد ز دست
2 بر سر مال جهان سودای درویش و غنی دست چون بر هم دهد؟ این تنگچشم، آن تنگدست
1 در جلوهگری چون تو کسی یاد ندارد نادر بود آن شیوه که استاد ندارد
2 بی سعی تو گیراست خیال سر زلفت این دام روان حاجت صیاد ندارد