ندارم دریغ از غمت هیچ چیز از جامی غزل 174

ندارم دریغ از غمت هیچ چیز

1 ندارم دریغ از غمت هیچ چیز که مهمان ناخوانده باشد عزیز

2 اگر بستیت کلک شاپور نقش شدی خسروت بنده، شیرین کنیز

3 پی قیمت چون تو سیمینبری بود گنج زر کمتر از یک پشیز

4 بود مزرع همت عاشقان برون از حساب جریب و قفیز

5 دلا خواهی از عاشقی بر خوری بشوی از همه دست وز خویش نیز

6 به سیل فنا ده همه رخت و پخت به موج بلاکش همه چیز و میز

7 ببر جامی از چرپ و شیرین دهر چو طفلان مکن میل جوز و مویز

عکس نوشته
کامنت
comment