ندارم وقت گل طاقت که بی تو روی گل از جامی غزل 613

ندارم وقت گل طاقت که بی تو روی گل بینم

1 ندارم وقت گل طاقت که بی تو روی گل بینم همه دامان گل چینند و من دامان ز گل چینم

2 نشسته دوستان در پای گل من هم هوس دارم که در پای گلی بنشانمت پیش تو بنشینم

3 همی روبم به مژگان راه تو باشد هواخواهی پس از خواب اجل زین خاک سازد خشت بالینم

4 زکات حسن خود گویند می بخشی به مسکینان ببخشا اندکی جانا که من بسیار مسکینم

5 چو مرغ نیم بسمل می طپم از شوق تیغ تو خدا را دست رحمت برگشا از بهر تسکینم

6 مرا جز عشق و رسوایی و قلاشی نمی باید رو ای ناصح تو می باش آنچه می خواهی که من اینم

7 مگو شرح سرشک خود مکن در هر غزل جامی کزین خونابه دارد رنگ معنی های رنگینم

عکس نوشته
کامنت
comment