ندارم محرمِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 1369

حکیم نزاری قهستانی

آثار حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی

1 ندارم محرمِ رازی که پیغامی برد جایی درین غم بنگرد رویی برین مشکل زند رایی

2 چنان شوریده شد بختم که پای از سر نمی‌دانم مگر خود محنتِ ما را پدید آید سر و پایی

3 نصیحت‌گوی می‌کوشد که بفریبد مرا از تو چه می‌خواهد نمی‌دانم ز چون من ناشکیبایی

4 به قهر ار بند بربندم کند دشمن جدا از هم به بوی دوست لبّیکم برآید از هر اعضایی

5 محال است آن که سودایش توان کرد از سرم بیرون هنوزم استخوان در گِل نباشد بی‌تمنّایی

6 نه هر معشوقه چون لیلی وفا کرده‌ست با یاری نه هر دیوانه چون مجنون به سر برده‌ست سودایی

7 اگر خواهی که لیلی را نباشد چون تو مجنونی بباید کرد چون مجنون ز جز لیلی تبرّایی

8 به علمِ من همه عالم مقابل نیست با یک دم که در خلوت برآوردی به رویِ عالم آرایی

9 مرا افسرده می‌گوید که بر آتش مزن خود را ولی گفته‌ست پروانه که کو صبری و پروایی

10 نزاری را میاموزید از این پس خویشتن‌داری محال است این طمع یاران شکیبایی ز شیدایی

عکس نوشته
کامنت
comment