1 به شهر عافیت، مأوی ندارم بغیر از کوی حرمان، جا ندارم
2 من از پروانه دارم چشم تحسین ز عشاق دگر، پروا ندارم
3 بهشتم میدهد رضوان به طاعت سر و سامان این سودا ندارم
4 بهائی جوید از من زهد و تقوی سخن کوتاه، من اینها ندارم
1 دنیا که دلت ز حسرت او زار است سرتاسر او تمام، محنتزار است
2 بالله که دولتش نیرزد به جوی تالله که نام بردنش هم عار است
1 آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
2 حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست
1 فصاد، به قصد آنکه بردارد خون میخواست که نشتری زند بر مجنون
2 مجنون بگریست، گفت: زان میترسم کاید ز دل خود غم لیلی بیرون