جان بدادم در فراق از جهان ملک خاتون غزل 1193

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جهان ملک خاتون

جان بدادم در فراق روی او

1 جان بدادم در فراق روی او چند سرگردان شوم در کوی او

2 دیده ی حسرت نهاده بر رهم تا مگر باری ببینم روی او

3 خوبرو یاریست لیکن تندخوی دل به جان آمد مرا از خوی او

4 از دل خود رشک می آید مرا تا چرا گشتست هم زانوی او

5 با همه جوری که از او می برم ناگزیرم ناگزیر از روی او

6 رو نگردانم ز دست یار خویش تیغ جور ار بارد از باروی او

7 خوش نسیمی می دمد از صبحدم می روم گرد جهان بر بوی او

8 گر جهان سر تا به سر حوری شود دیده ی جان باشدم بر سوی او

عکس نوشته
کامنت
comment