حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را از سعیدا غزل 9

حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را

1 حکم سخن ندادم هر دم زبان خود را بیهوده وانکردم قفل دهان خود را

2 در این چمن چو بلبل صد نیش خار خوردم چون غنچه وانکردم راز نهان خود را

3 هر کس قدم بیارد این خانه خانهٔ اوست دایم چو خود شمردم من میهمان خود را

4 یکسان حساب کردم آینده را به ماضی نگذاشتم تفاوت هرگز زمان خود را

5 قد خمیدهٔ ما کاری نکرد آخر بسیار آزمودیم زور کمان خود را

6 هر چند خاکساریم عالی است همت ما بر صدر کس ندادیم زان آستان خود را

7 برداشتم سعیدا دل را ز دین و دنیا کردم به عشق، سودا سود و زیان خود را

عکس نوشته
کامنت
comment