- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 من ندیدم ای دل سرگشته جز بیداد ازو می کنم هر لحظه ای صد داد و صد فریاد ازو
2 جز غم و اندوه ازو حاصل نشد هرگز مرا ای مسلمانان شبی هرگز نگشتم شاد ازو
3 جان من در آتش هجران محبوبان بسوخت بس که در سر هر دمم سودای خام افتاد ازو
4 بر سر خاک رهم بنشاند و زد آتش به ما نیست باری این زمان در دست من جز باد ازو
5 دل جوابم داد گفتا این سخن با دیده گو ز آنکه می باشد همشیه عشق را بنیاد ازو
6 چون ز دست دیده و دل من در آب و آتشم دیده را در خون کنم و آنگه کنم فریاد ازو
7 آنکه این عیار شهرآشوب با ما می کند گر مرا عاری بود هرگز نیارم یاد ازو
8 گشتم از جان بنده ی آن قد و بالا در جهان زآنکه شد در بوستان سرو چمن آزاد ازو
9 چون به بستان بگذرد روزی به ناز آن سروناز از قد افتد بی تکلف قامت شمشاد از او