من بیدل بعمر خود ندیدم از هلالی جغتایی غزل 338

هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو

1 من بیدل بعمر خود ندیدم یک نگاه از تو نمیدانم چه عمرست این؟ دریغ و درد و آه از تو!

2 همان روزی که گشتی پادشاه حسن، دانستم که داد خود نخواهد یافت هرگز دادخواه از تو

3 مکش هر بی گنه را، زان بترس آخر که در محشر طلب دارند فردا خون چندین بی گناه از تو

4 تو شاه ملک حسنی، من گدای درگه عشقم مقام بندگی از من، سریر عز و جاه از تو

5 ز هجرت هر شبی سالی و هر روزم بود ماهی کسی داند که دور افتاده باشد سال و ماه از تو

6 برغم خویش، تا با غیر دیدم یار دمسازت گهی از غیر مینالم، گهی از خویش و گاه از تو

7 هلالی بی تو در شبهای هجران کیست میدانی؟ سیه بختی، که روز روشن او شد سیاه از تو

عکس نوشته
کامنت
comment