- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد
2 به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد
3 دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد
4 سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد
5 ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد
6 نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد