چنین دادم خبر از سلیمی جرونی شیرین و فرد 95

سلیمی جرونی

آثار سلیمی جرونی

سلیمی جرونی

چنین دادم خبر داننده استاد

1 چنین دادم خبر داننده استاد که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد

2 به تخت کامرانی چون کی و جم همه ملک جهانش شد مسلم

3 که ناگه زابطح و یثرب برآمد لوای رایت نور محمد

4 ز اسلام و ز دین تازه او به شرق و غرب شد آوازه او

5 به هر جا نامه او شد روانه و زان پر نور شد چشم زمانه

6 چو آمد نامه اش نزدیک پرویز ز مغروری شد از خشم و غضب تیز

7 نکرد اندر رسول او نظاره ستاد آن نامه را و کرد پاره

8 چو برگردد ز شخصی دولت ای یار کند هرچش نباید کرد ناچار

9 چو از بی دولتی کرد، آن تباهی ازو برگشت تخت و ملک و شاهی

10 ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش فتادش آتشی از خویش بر خویش

11 بدین خلق بدش، نگذشت یک چند که شیرویه گرفتش کرد در بند

12 چه گویم حال آن وارونه شوم که حال او سراسر هست معلوم

13 بشخته روی و کوته قد و اشقر ز سیرت، صورتش صد بار بدتر

14 نیامد زان شقی جز جور و بیداد که فرزند چنان از کس مزایاد

15 پریشان روزگاری ابتری بود اگر چه بود از مریم، خری بود

16 مگو شیرویه، نامش روبهی نه چه شیرویه که روبایی ازو به

17 چو خسرو شد اسیر بند و زندان ازان در بند شد شیرین دو چندان

18 ازو یک دم نمی بودش جدایی که خوش نبود ز یاران بی وفایی

19 در آن زندان، نگه داریش می کرد دلش می داد و غمخواریش می کرد

20 گهش گفتی مخور غم بشنو از من که بر کس حال فردا نیست روشن

21 مکن بی صبری و می کن تحاشی که بسیار این مثل بشنیده باشی

22 بسا کس بر سر بیمار بگریست که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست

23 بسی بازیچه ها کرده ست ایام که داند تا چه خواهد شد سرانجام

24 گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد به جای عیسی از مریم خری زاد

25 مخوانش گوهر خویش آن بد اختر که هست او بی شکی فرزند مادر

26 کسی از بدگهر، نیکی نجوید زمین شوره سنبل زو نروید

27 به بند وغصه مرد ار در هلاک است اگر عمرش بود باقی چه باک است

28 ورش بر بخت نبود کامرانی بدل گردد به مرگش زندگانی

29 مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر چه داند کس که چون خواهد شد آخر

30 جوابش داد خسرو، گفت غم نیست چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست

31 دل مرد از بلاکی غم پذیرد که روزی زاید و یک روز میرد

32 مراد من، تو بودی از دو عالم چو تو دارم چه باشد خوردنم غم

33 در این عالم که ملک زندگانی ندادستند کس را جاودانی

34 جوانی رفت و پیری شد پدیدار کشیدم گرم و سرد دهر بسیار

35 اجل بر کشتن من، گو مکن دیر که از دوران شدم یکبارگی سیر

36 ببر گو باد ازین سردابه گردم که از گرمی او دل سرد کردم

37 بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را که کردم من به سر دوران خود را

38 نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش که شستم عاقبت برکشته خویش

39 چو خود کردم، مرا تاوان نباشد بلی خود کرده را درمان نباشد

40 در آن بند و در آن زندان دلگیر شنیدم کان شده با همدگر پیر

41 به هم خود را همی دادند تسکین گهی او قصه ای گفتی، گهی این

42 گر این از درد دل و آواز دادی به لطفی او دل این باز دادی

43 ور او کردی گران دل از شکایت سبک کردی دل اینش از حکایت

44 درین گفت و گزارش هر دو در تب همی بودند تا شد روزشان شب

45 چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد زمانه سر به بی مهری برآورد

46 ز شیرینی ترش شد دهر را چهر شد اندر چاه مغرب خسرو مهر

47 فلک درهم شد از خشم پلنگی سیه شد روی شب، چون موی زنگی

48 زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب وز آن انده دو چشمش رفت در خواب

49 دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود دل شیرین زمانی هم بر آسود

50 فرود آمد ز روزن ناسزایی چنان کاید فرو ناگه بلایی

51 فرود آمد روانی تا بر او نشست از پای اما بر سر او

52 چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه که گیتی را برآمد از درون آه

53 چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید تحمل کرد از آن زخم و نجنبید

54 نزد دم زان و داد اندر زمان جان که تا شیرین نگردد با خبر زان

55 مر او را بود ازین سان، حال و شیرین به خواب اندر چنین می دید مسکین

56 که شمع دولتش بی نور گشتی زچشمش روشنایی درو گشتی

57 ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست سراسیمه نگه کرد از چپ و راست

58 چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد بدان روز بدش دشمن نشیناد

59 تهیگاه شه کشور دریده طمع از جان به صد حسرت بریده

60 تنش رنگین ز خون از پای تا فرق ز سر تا پای در دریای خون غرق

61 چو شیرین کرد از آن حالت نظاره گریبان تا به دامن کرد پاره

62 کشید از ساق موزه خنجری تیز به خود زد خفت در پهلوی پرویز

63 نشد زو خاطرش آزرده یک موی لبش بر لب نهاد و روی بر روی

64 بدان شد خاطرش یکباره خشنود در آغوشش گرفت و خوش برآسود

65 چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر زخون دیده شد روی زمین تر

66 زمانه بس که خون با خاک آمیخت کواکب خون شد از چشم فلک ریخت

67 نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست که کس نشنید از آن حرفی که نگریست

68 از آن ماتم کزو جانهاست در جوش جهان را تازه شد مرگ سیاووش

69 از آن آوازه کافتاد از چپ و راست فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست

70 چو بشنید این سخن شیرویه شوم که از حلوای شیرین گشت محروم

71 برآشفت و به خود پیچید چون مار بخورد از آن پشیمانی بسیار

72 کزین اندیشه او شبها نمی خفت که با شیرین شود بعد از پدر جفت

73 چه گویم تا مدام از نوک پرگار چها می سازد این چرخ ستمکار

74 نمی بینم ز تاثیر ستاره عجایبهای دوران را شماره

75 جهان را هست ازین بسیار در جیب کشیده پرده ای بر روی صد عیب

76 ز نو هر ساعتی نقشی نگارد عجایبها بسی در پرده دارد

77 چو لاله کس نزد زین بوستان سر که سر تا پا نکرد او را به خون تر

78 چه داند کس که این خود رای وارون چها می آورد از پرده بیرون

79 مدار اندر مدار او مدارا که نه بهمن ازو ماند و نه دارا

80 مشو داماد چرخ آبنوسی که پر دیده ست از این گونه عروسی

81 مشو غافل ازین دریای پر نیل که می گرید هنوز از مرگ هابیل

82 مدار از وی ترحم، چشم قطعا که پر خون کرد طشت از خون یحیی

83 عجب مشمر گر این گردنده گردون سر ایرج نهد پیش فریدون

84 بزن آبی و زین آتش مزن جوش که ناحق رفت در خون سیاووش

85 مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد ببین احوال کیخسرو که چون شد

86 مگرد از کشتن خسرو پریشان ببین یک یک همه احوال پیشان

87 که گاه مرگ، کردند این زمین بوس چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس

88 فلک را نیست در گردش جز این کار که این را بر کشد، آن را کشد خوار

89 فلک کج رو بود، با او مشو راست که او را هیچ پا از سر نه پیداست

90 مکن بد تا توان، از بد بیندیش که هر کو بد کند بد آیدش پیش

91 به بد کردن مکن دل خوش، که دوران جزای بد دهد آخر دو چندان

92 گرت در زندگی نبود جزایی دهندت بعد ازین مردن سزایی

93 مکن دل خوش که بد کردی و مردی تو پنداری مگر خوردی و بردی

94 مخور خرمن، مگو کین ده خراب است که بر هر یک جوی، سالی حساب است

95 مشو غافل که هر کو برد راهی جهان نزدش نیرزد برگ کاهی

96 تو این خرمن که برگ کاه ازو به درین صحرا همه بر باد برده

97 مکن از باد و بود دهر دل شاد که بودش سر به سر باد است بر باد

98 منه دل بر جهان، زیرا که ایام نه از بودت اثر ماند نه از نام

99 جهان با دستگاه و لات و لوتش خراسانی است وان جفتی بروتش

100 مکن تا می توان زو هیچ یادی که نبود زو بروتی بیش و بادی

101 جهان کش صد هزار آزاد بنده ست پیازی دان که تو بر توش گنده ست

102 جهان کز وی نمی برد دلت طمع بود ریشی برو چندین مگس جمع

103 چه جای ریش مرداری ست پرگند رو گرد آمده هر سو سگی چند

104 نباشد این جهان را مرد در خورد جوانمردی مجو زین ناجوانمرد

105 بمان سازش که این ناساز از تو نداده می ستاند باز از تو

106 جهان را نیست غیر از رنگ و بویی زمان را نیست جز گفتی و گویی

107 مخور نیرنگ چرخ لاجوردی که رنگ و بویش آرد روی زردی

108 جهان و هر چه اسباب جهان است مدان سودش که سر تا پازیان است

109 درین بیغوله دشت بی سرو پا که پایانش ز هر سو نیست پیدا

110 دلا خوش می نهم راهیت در پیش جهان و هر چه دارد از کم و بیش

111 به بادش ده که آخر گرد باشد اگر خود گنج بادآور باشد

112 جهان را دور کن از خویش و بگذر بود بانگ دهل از دور خوشتر

113 مشو بهر جهان بسیار در بند جهان بگذار و بر ریش جهان خند

114 بنه بار جهان از دوش و بگذار که خوشتر می رود مرد سبکبار

115 نه یک عالم به یک ذلت نیرزد که صد عالم به یک منت نیرزد

116 نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ مکش بار جهان، همچون خر لنگ

117 بهل دیوی و همجنس ملک شو مسیحاوار بر چارم فلک شو

118 مشو ناخوش که عالم را بقا نیست از آنش نام جز دار فنا نیست

119 برون کش رخت خود، زین دار فانی که نبود دار فانی جاودانی

120 بجه از بازی این چرخ چون برق که شد قارون و مالش در زمین غرق

121 شوی آنگه ز ملک جاودان خوش که سازی تلخ و شیرین جهان خوش

122 متاع دهر چبود زیب و زینت مخرکان می برد از دست، دینت

123 مخور غم، شاه ملک بی غمی باش نه ای حیوان، در این ره آدمی باش

124 طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست طمع یکسو نهادن پادشایی ست

125 برین ده دل منه ای روشنایی که خوشدل باشد از ده، روستایی

126 چرا باید به چیزی کرد برداشت که آخر بایدت بگدشت و بگداشت

127 چو آخر بایدت رفتن ازین ده ز اول بار اگر بگداریش به

128 برون شو زین سرای پر ز آتش که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش

129 جهان را نیست غیر از طبع وارون که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون

130 مشو مهمان این وارونه، زنهار که مهمانی کند، آنگه کشد خوار

131 منه دل بر جهان زین بیش و اسباب که اینها نیست غیر از نقش برآب

132 بهل این خاکدان شاها که بادی ست که از شاهان منادی بر منادی ست

133 که گر ملک جهان داری مسلم بباید رفتنت آخر به صد غم

134 گرت در سر هوای زندگانی ست بمیر از خود که عمر جاودانی ست

135 چرا کز این جهان، آن زنده جان برد که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد

136 درین عالم که جمشید و فریدون یکی زو سر نیاوردند بیرون

137 مگو خسرو شد اندر خاک پیوست که زیر هر قدم کیخسروی هست

عکس نوشته
کامنت
comment