زدستم برنمی آید که از آشفتهٔ شیرازی غزل 1241

آشفتهٔ شیرازی

آثار آشفتهٔ شیرازی

آشفتهٔ شیرازی

زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری

1 زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری

2 نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری

3 بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری

4 نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری

5 بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری

6 دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری

7 بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری

8 نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری

9 توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری

10 خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری

عکس نوشته
کامنت
comment