1 من گرچه ز عشق، گفتگو نتوانم قطع طلب روی نکو نتوانم
2 هر چند سیاه بختم اما چون زلف دوری ز رخش یک سر مو نتوانم
1 چین فدا باد زلف پرچین را مدد از کفر می رسد دین را
2 همچو دل دین به باد می دادم چه کنم چشم عاقبت بین را
1 کرم عام تو با محرم و بیگانه یکی است همچو خورشید که در کعبه و بتخانه یکی است
2 رنجش عاشق و معشوق به هم ساختگی است در حقیقت سخن شمع به پروانه یکی است
1 صورت اندیش کی از معنی ما باخبر است؟ پای خوابیده چه داند که چه در زیر سر است؟
2 باخبر بودن از آیین جهان نیست کمال کامل آن است که از غیر خدا بی خبر است