مرا طاقت نمی‌باشد از حکیم نزاری قهستانی غزل 955

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

مرا طاقت نمی‌باشد جدایی کردن از جانان

1 مرا طاقت نمی‌باشد جدایی کردن از جانان به مزدِ جانِ خود بر من ببخشید ای مسلمانان

2 رفیقان دردمندان را چه غیرت بیش ازین باشد که خود را می‌کشیم این‌جا و آن‌جا بی‌خبر جانان

3 که را بودی جوان‌مردی که پیغامی بیاوردی چه می‌گویم سبک روحی محال است از گران‌جانان

4 در آن سنگین‌دلان باری دریغا گر وفا بودی حسابی بر نمی‌شاید گرفت از سست‌پیمانان

5 ملامت می‌کنند آن‌را که با صورت نظر دارد ولیک از عالمِ معنی ندارند آگهی آنان

6 نزاری هم نخواهد کرد تا جانش بود در تن خلافِ رأی اهلِ دل به معبودِ خردمندان

7 مگر کوری، گدایی، کودنی، گولی بود ورنه تحاشی کنند از می بزرگان و خداوندان

8 بزرگی چیست این‌جا خورده‌یی دارم به گستاخی بزرگی آن که خوش دارند یک دم خاطرِ رندان

9 هوا پُر نَم، زمین خرّم، قدح گردان نزاری‌ها مهِ شعبان و برغندان مهِ شعبان و برغندان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر