من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم از جامی غزل 619

من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم

1 من بیدل گهی ز آمد شد کویت نیاسایم ولی هرگز نمی بینم تو را چندان که می آیم

2 مرا زین در مران چون با سگانت بسته ام عهدی که تا جان در تنم باشد بود خاک درت جایم

3 بگرید زار و گوید جان ازین مشکل توان بردن جراحت های پیکان تو را با هر که بنمایم

4 اگر بوسیدن پای تو نتوان کاش بگذاری که رخسار غبارآلود بر خاک رهت سایم

5 نشان پای من حیف است در کوی تو شادم کن به یک وعده که از شادی نیاید بر زمین پایم

6 نیاید جز خیال عارضت پیش نظر چیزی چو از خواب اجل روز قیامت چشم بگشایم

7 ز روی مردمی یکره بگو جامی سگ مایی اگر چه آن چنان هم نیستم کین نام را شایم

عکس نوشته
کامنت
comment