1 میسوزم و میگدازم و میگویم وصلت چو نمیشود چرا میبویم
2 باشد که به شهر وصل تو ره یابم این بادیه فراق را میپویم
1 سرور اقطاب عالم بایزید آنکه خود را آنچنان که هست دید
2 راستی را او درین ره حجت است قول او چون فعل او بی صنعت است
1 زاهدی بودست در ایام پیش از خلایق در صلاح و زهد بیش
2 بهر ح ق از خلق گشته منقطع روز و شب حکم خدا را متبع
1 ای شاهبازکبریا زین ظلمت آباد هوا برکش مرا سوی علا تا باز بینم آن لقا
2 شاید شوم دنگ و دلو در پرتو رخسار او فارغ شوم از جست و جو خوش وارهم زین قیدها