- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا دار ملک زان سوی عالم بساختم خود را ز کاینات مسلم بساختم
2 بر چنبر جهان گذرم بود ازین سبب تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم
3 دیدم که زخم حادثه مرهم پذیر نیست با زخم بی حمایت مرهم بساختم
4 در دل شکستم آرزوی جام می چنانک صد جام جم به طبع بیکدم بساختم
5 بر من جهان چو حلقه خاتم شدست از آنک ملکی برون ز مملکت جم بساختم
6 دیدم که ملک فقر من از ملک جم بهست زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم
7 بهر مصاف حادثه از صبح و ماه نو با نعل زر جنیبت ادهم بساختم
8 همدم نبود مردمک چشم را از آن در دیده جای کردم و همدم بساختم
9 در چشم من ببین که ز بهر سریر اوست این عاج و آبنوس که در هم بساختم
10 من همچو چنگ با دل سرگشته چون رباب هم زیر راست کردم و هم بم بساختم
11 از بس نوای غم که من و دل بهم زدیم صد زخمه بیش سوخت ولی هم بساختم
12 داروی دلخوشی به عدم باز رفته به اکنون که من مفرحی از غم بساختم
13 زیرا که همچو گنبد گل بی بقا نمود کاری که زیر گنبد اعظم بساختم
14 چندان سرشگ دیده فشردم به دم کزو عقدی برای گردن عالم بساختم
15 چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند در بر دو یک نهادم و با کم بساختم