دم زد دل از سر غمت از سرزنش خون کردمش از جامی غزل 193

دم زد دل از سر غمت از سرزنش خون کردمش

1 دم زد دل از سر غمت از سرزنش خون کردمش گرم از میان مردمان چون اشک بیرون کردمش

2 کردم عقیقین حقه ای پیدا به یاد آن دهان یاد آمد آن دندان مرا پر در کنون کردمش

3 لیلی به خواب از من شبی پرسید وصف زلف تو گفتم مسلسل نکته ها چندان که مجنون کردمش

4 چون خیمه را دیدم تهی از وصلت ای سرو سهی جویی که گرد خیمه بود از گریه جیحون کردمش

5 یارب چه سخت آمد دلت کز بهر رحم احوال خود هرچند افزون گفتمش بیرحمی افزون کردمش

6 زخمی که مار گیسویت بر جان من زد به نشد گرچه ز افسون خوان لبت صد بار افسون کردمش

7 جامی که با میخوارگان می داشت همرنگی هوس جامی دو بر وی ریختم دراعه میگون کردمش

عکس نوشته
کامنت
comment