1 دوش مهمان لب جانان شدم عذر گفت و منتم بر جان نهاد
2 کامشبم چیزی چنان در خورد نیست تا توان پیش چنین مهمان نهاد
3 گفتم آن نقل دهان بس نیست گفت هیچ پیش مهمان نتوان نهاد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست
2 کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست
1 از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
2 حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
1 دلم رفته و گم شد در آن کو مرا توان یافت گر اوست دلجو مرا
2 صبا آمد و رفت عقلم به باد ز زلف که آورد این بو مرا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به