1 شدم صیدی که نتوان زد تغافل به صیادی که داند زخم کاری است
2 بلا گردان آن صیاد گردم که بیدانه درین دامم فکنده است
1 این دار فنا بلند از پستی ما است وین سختی ناتمام از هستی ما است
2 گفتم چه گناه کردهام تا هستم یا رب چه گناه بدتر از هستی ما است
1 ما دیدن عیش تو مدام انگاریم زهر غم تو لذت کام انگاریم
2 ما آب خضر بی تو حرام انگاریم یا زلف و رخ تو، صبح و شام انگاریم
1 شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
2 کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر دیگر چه منت است زمین را به آسمان