-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
2 عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
3 روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
4 خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
5 پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
6 قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل کاروان موج را صدبار در دریا زدم