1 خواستم از صاحب مطبخ حساب بره کان کشت و سه پایه را برد
2 گفت بر رسم فداکان سود تست حشو آن همسایه بی مایه برد
3 پیه و کرده حاجی سقا گرفت شیردانرا گنده پیر دایه برد
4 گفتمش دلرا کجا بردی که نیست گفت دلرا دختر همسایه برد
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دل زان نست و دیده بدینم نزاع نیست اینست که آن دو پیش تو چندان متاع نیست
2 کی بابم از دهان تو ز آن لب نشان که هیچ بر سر غیب جان مرا اطلاع نیست
1 دلم رفته و گم شد در آن کو مرا توان یافت گر اوست دلجو مرا
2 صبا آمد و رفت عقلم به باد ز زلف که آورد این بو مرا
1 از گلستان رخت حسن بتان یک ورق است حالیا از ورق عشق تو اینم سبق است
2 حسن گل کم شد و مشتاقی بلبل هم کاست عشق من برنوجوحسنت به همان یک نسق است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به