1 خواستم از صاحب مطبخ حساب بره کان کشت و سه پایه را برد
2 گفت بر رسم فداکان سود تست حشو آن همسایه بی مایه برد
3 پیه و کرده حاجی سقا گرفت شیردانرا گنده پیر دایه برد
4 گفتمش دلرا کجا بردی که نیست گفت دلرا دختر همسایه برد
1 آنکه دل در هوس روز وصال است او را خواب شب در سر اگر هست خیال است او را
2 دل ز چشمش چه شد ار کرد سوال نظری چون نظرهاست در آن جای سوال است او را
1 آن نور دیده یک نظر از من دریغ داشت تیری ز غمزه بر جگر از من دریغ داشت
2 میشد نکو به زخم دگر زخم سینه ام دردا که مرهم دگر از من دریغ داشت
1 ای به جان عاشقان خریدارت غمزها نیز کرده بازارت
2 گر کنی قصد کشتن یاران در چنین کارها منم بارت