هستم ز جان غلامت اما گریز پایم از جامی غزل 620

هستم ز جان غلامت اما گریز پایم

1 هستم ز جان غلامت اما گریز پایم صد بارم ار فروشی بگریزم و بیایم

2 گاهم رقیب خوانی گاهی سگ در خود آن نام را نخواهم وین لطف را نشایم

3 دل را صبوری از تو یک لحظه نیست ممکن صد بارش آزمودم دیگر چه آزمایم

4 بست از تف دلم زنگ آیینه وار گردون اکنون ز صیقل آه آن زنگ می زدایم

5 هرگه به قصد قتلم تیر جفا گشایی بهر بقای عمرت دست دعا گشایم

6 هر چند با سگانت خوش نیست خودنمایی خود را ز خیل ایشان هر لحظه می نمایم

7 هر دم مگو که جامی تا کی سخن گزاری از شوق توست جانا کین نغمه می سرایم

عکس نوشته
کامنت
comment