منم اللّه ودرعین از عطار نیشابوری جوهرالذات 75

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

منم اللّه ودرعین کمالم

1 منم اللّه ودرعین کمالم منم اللّه ودر دید وصالم

2 منم اللّه و در یکتا صفاتم منم اللّه و کلّی نور ذاتم

3 منم اللّه و اندر هر زبانها کنم در وصف خودشرح و بیانها

4 منم اللّه و اندر دیده بینا شدم در دیدهٔ خود عین اللّه

5 منم اللّه خود در خود بدیدم بخود گفتم کلام خود شنیدم

6 منم اللّه ودیدار خلایق شدم بر خویشتن از خویش عاشق

7 منم اللّه جویای عیانند چرا در بود من خود میندانند

8 منم اللّه و یکتا در نمودار تمامت اندر اینجا سرّ اسرار

9 تو ای عطّار اندر بود مائی نمود ما شده اندر لقائی

10 تو کردی فاش ما را از حقیقت ز دید ما ببردستی طریقت

11 ز دید ما چنین اسرار ما را بیان کردی بما گفتار ما را

12 ز دید ما عجب صادر شدی تو عجب در دید ما کافر شدی تو

13 نمیبینی به جز من کل تو آنی ببخشیدم همه راز نهانی

14 همه معنی ز من داری و آئی نگردی یک دمی از ما جدائی

15 همیشه در حضور مانشستی در غیرت بروی خود ببستی

16 همه در ذات ما پیدا نمودی چوموسی تو ید بیضا نمودی

17 ز گفتاری که داری زان ما تو کنی هر لحظهٔ پنهان ما تو

18 بدانند که تو داری سرّ اسرار که میآری پدید اینجا بگفتار

19 ز گفتاری که از ما یافتی تو ایا عطّار درما بافتی تو

20 در آندم یابی اینجا یافت ما را که گردی انتها و ابتدا را

21 دم وحدت زدی مانند منصور گذرکردی ز جنّات و هم ازحور

22 ز جنّت آمدی بیرون چو آدم نهان راز میگوئی دمادم

23 دمادم راز ما گوئی ز اعیان تو کردی فاش ما را کل از اینسان

24 دمادم وحدت کل مینمائی وجود عاشقان را میربائی

25 دمادم وحدت اینجا فاش گوئی تو در میدان وحدت همچو گوئی

26 زهی اسرار ربّانی مطلق همه ذرّات اینجاگه اناالحق

27 نه پنهان و کس اینجاگه ندیدست که ذرّات جهان کلّی پدیدست

28 همه در پیش من گویای عشقند در اینجا گه نهان جویای عشقند

29 زبانشان من همی دانم یقین که من کردم ز اوّل پیش بینی

30 نهان جملگی از پیش دیدم نمود خویش اندر خویش دیدم

31 که باشد تا شود فانی چو من باز که تا بیند عیان اینجای شهباز

32 رخ شاه اندر این آیینه پیداست بر عشّاق این مرموز ما راست

33 بسی جانها برفت و کس ندیدند که اینجا گه بکلّی ناپدیدند

34 رخ شاه است پنهانی و پیدا نمیباید در اینجا عقل شیدا

35 رخ شاهست دیدار دل و جان دلی از احولی دانست پنهان

36 رخ شاه است اینجا آشکاره همه در روی او دارند نظاره

37 رخ شاهست اینجا بر دل و جان درون جمله ذرّه ماه تابان

38 نموده شاه رخ در جمله ذرّات تمامت گمشده در نور آن ذات

39 همه جویای او، اودر میان است چرا کو آشکارا و نهانست

40 ز دید جمله پیدا نیست تحقیق ولی هر کس که یابد او ز توفیق

41 ورا ناگاه اینجا گه بدانند درون پردهاش حیران بمانند

42 نه چندانست او را صنع اینجا که بیند هر کسی اینجا هویدا

43 نه چندانست گفتن در زبانها که بتوان یافت کلّی در بیانها

44 ز یک تن ظاهرست این عین اسرار زهی معنی زهی ترکیب گفتار

45 از این گونه کسی هرگز نه گفتست دُرِ اسرار از اینسان کس نسفتست

46 مسلّم آنگهی باشد ز گفتار که همچون من شود او ناپدیدار

47 نه من میگویم و نه من نوشتم که فارغ گشته ازنار و بهشتم

48 نه من میگویم این اسرار او گفت همان کو گفت کل از خویش بشنفت

49 نه مردیدی که دید خویشتن دید نمود جان و تن پیمان و تن دید

50 نمود جان و تن کلّی برانداخت چو خود شد در فنا هم خویش بشناخت

51 ز دید خویشتن دیدار خود دید ز نور خویشتن اسرار خود دید

52 همه اسرار این گفت در یکی یافت خدا را در درون او بیشکی یافت

53 یکی دید و دم از یکی زد اینجا درون ذات شد در دید یکتا

54 یکی دیدار بنمودش عیانی بدید آمد ورا کلّ معانی

55 یکی شد صورت خود برفکند او نمود خویشتن گفتار بند او

56 نموداری نمودی سالکان را نمود اینجایگه او جان جان را

57 چو جانان را بدید او گشت عاشق ز دید شرع اینجا گشت صادق

58 بسی جان داده است تا جان بدیدست که او را در جهان گفت و شنیدست

59 یکی دید و دم از یکی زد اینجا درون ذات شد در دید یکتا

60 یکی دیدار بنمودش عیانی نمودش فاش کرد اینجای فانی

61 همه راز نهان بیشک عیان کرد زهر رازی یکی معنی بیان کرد

62 بیان او همه آفاق بگرفت نمود اودل عشّاق بگرفت

63 دل عشّاق بر بود او بیکبار که جانان کرد اینجاگه بدیدار

64 دل عشّاق از او اینجا بجوش است وز او هم بحر اعظم در خروش است

65 درون بحر اعظم جوهر ذات نمود اینجایگه در سرّ آیات

66 نمود اینجا زجوهر ذات خود کل برون آمد یقین از رنج وز ذل

67 عیان شد یار چون شد رنج و خواری که کردم درد او را پایداری

68 عیان شد آنچه ناپیدای کل بود از آن صورت عیان رنج و ذل بود

69 ز درد یار درمان میفزاید که جان در عاقبت جانان نماید

70 ز درد یار جمله در حجابند میان آتش عشق و نهیبند

71 کسی کاین درد را درمان کند او عیان جان خود جانان کند او

72 کسی باید که دردنیای غدّار چو آدم او کِشَد بسیار آزار

73 کسی که خون دل آنجا خورَد او نمود شرع را فرمان برد او

74 نمود شرع اینجا پایدارند چو مردان شرط آن بر جای دارند

75 بمعنی و بتقوی راز یابد بهر رازی بیان باز یابد

76 بسی در ماتم صورت نشیند که تا آخر دمی معنی گزیند

77 بمعنی او رسد در جوهر یار بسی اینجاکشد او رنج و تیمار

78 ز اصل ذات جویا باشد اینجا درون راز با فرمان یکتا

79 کند تا راز محو مطلق آید نمود دید ودیدار حق آمد

80 ز سر تا پای در معنی بود او ظهورش تا برون تفوی بود او

81 درون را با برون یکسان بباید ز خود هر لحظه دیگرسان بباید

82 نظر در جزو و کل یکی شناسد ز مار جان ستان او کی هراسد

83 حقیقت ذات یابد در صفات او عیان بیند نمود نور ذات او

84 ز نور خویش نابودی گزیند بجز یکی حقیقت حق نبیند

85 نه هرکس این بیان داند بتحقیق کسی کو را بود اینجای توفیق

86 سعادت را نه هر کس رخ نماید که تا دیدار جان پاسخ نماید

87 ز جان تا سوی جانان صورتت نیست یقین آنگه بداند کز منت چیست

88 تو جان در بازی اندر پیش دلدار کنی مرنوش اینجا نیش دلدار

89 بلای او کشی هر لحظه از جان مدان دشوار این اینجا تو آسان

90 نه آسانست درد عشق در دل کسی اینجا بداند راز مشکل

91 که چون عطّار بیند راز از پیش که او خواهد بریدن هم سرِ خویش

92 بخواهد او بریدن سر بناچار که تا بردارد اینجا پنج باچار

93 رموز او گشادهاند اینجا سراسر از یقین بگشاید اینجا

94 دل و جان پیش جانان هیچ باشد که صورت جملگی از پیچ باشد

95 یقین عطّار اینجاگه خدا دید اگرچه عاقبت عین بلا دید

96 بچشم سر بدیدش آشکاره ولی کردش در آخر پاره پاره

97 نترسید او زجان خویش زنهار بخوست اینجایگه از عجز دلدار

98 مر او را دید چون عشّاق بیخود گذشته همچو منصور از سر خود

99 دم عشق اناالحق در معانی همی زد او در اسرار معانی

100 دم عشق آمده در جان جانش دمادم حق ز حق معبود جانش

101 بحق میزد اناالحق تا خدا یافت در آن عین فنا جان بقا یافت

102 اناالحق زد ز خود بگذشت حق دید ز بود آفرینش حق بحق دید

103 حق اینجاحق تواند دید کس نی که چیزی نیست جز اللّه بس نی

104 نباشد هیچ جزدر حق نهادم میان عاشقان دادی بدادم

105 بدادم داد تا بردم چنین گوی در این میدان منش بردم یقین گوی

106 بدادم داد حق اینجا نهانی که تا بخشیدم اینجاگه معانی

107 کسی جانان شناخت اینجا یقین باز که میگوید یقین سر این چنین باز

108 دلم خون شد میان خاک دنیا که گردم من هم از افلاک دنیا

109 دلم خون گشت تا بیچون بدیدم عجب بیچون کل را چون بدیدم

110 دلم خون گشت تا بنمود پاسخ ز بعد آن نمودم در میان رخ

111 رخ او آفتاب جانست گوئی عجب پیدا و هم پنهانست گوئی

112 رخ او آفتاب عاشقانست ولی در چشم هر کس اونهانست

113 رخ او آفتاب دید اوجست کسی را از عیان فتح و فتوحست

114 رخ او آفتاب جان جانست بَرِ ما این زمان عین العیان است

115 در این خورشید حیرانست عطّار کنون در جسم جانانست عطّار

116 در این خورشید کو را دید دیدست نمود آن کسی اینجاندیدست

117 منم چون ذرّه در نزدیک خورشید که خواهم بود اینجاگاه جاوید

118 اگرچه ذرّهام خورشید گشتم عیان سایهام جاوید گشتم

119 تمامت ذرّه اینجا غرق نورست بَرِ معشوق جان اینجا حضورست

120 حضوری چون ترا آید پدیدار کسی کو را بود از جان خریدار

121 حضوری گر ترا همراه باشد دلت پیوسته با درگاه باشد

122 حضور دل به از طاعت بر ماست حضور اینجایگه چو رهبر ماست

123 حضور دل همه مردان گزیدند پس آنگاهی بکام دل رسیدند

124 حضور دل نماید آنچه جوئی سزد گر راز کل اینجا بجوئی

125 حضور دل نماید بر دل و جان تو باشی در نهاد ذات پنهان

126 حضور دل محمّدﷺ یافت در خویش حجاب جان و دل برداشت از پیش

127 حضور دل یقین همراه او بُد که خود جبریل پیک راه او بُد

128 حضور دل در اینجا در یقین یافت درون را اوّلین و آخرین یافت

129 حضور دل بگفتش من رآنی چو در اینجا رسی این سر بدانی

130 حضور دل به جز جانان نبیند نمود جسم و دید جان نبیند

131 حضور دل کسی بیند بهرحال نگردد او بگرد قیل هر قال

132 حضور دل حقیقت مصطفی داشت که در خلق و ارادت او صفا داشت

133 خدا را دید در خود از حقیقت نمودش حق نمودند از شریعت

134 ز نورش پرتوی در جان منصور درافتاد و اناالحق زد در آن نور

135 به نتوانست شد خاموش اینجا که میزد همچودریا جوش اینجا

136 نه بتوانست ز آن می نوش کردن درون خویشتن خاموش کردن

137 درونش با برون در نور افتاد شد اندر ذات او منصور افتاد

138 بشد منصور و حق آمد بدیدار نهانی فاش کرد آنگاه اسرار

139 بشد منصور و حق زد بس اناالحق عیان او سرّ خود بنمود الحق

140 نبُد منصور حق میگفت مائیم که اندر جان و دل کلّی خدائیم

141 نبُد منصور حق میگفت الحق عیان ذات خود مطلق اناالحق

142 نبُد منصور ذات او بقا بود که منصور از فنا کلی فنا بود

143 نبُد منصور الّا ذات بیچون اناالحق میزد اینجا بی چه و چون

144 نبُد منصور الّا نفخهٔ ذات اناالحق گوی کل در عین ذرّات

145 نبُد منصور حق کلّی عیان بود اناالحق در همه کون و مکان بود

146 یکی دید او برون شد از مسمّا رموز عشق بگشودش معمّا

147 چنان ره برد او در عالم جان که پیدائی صورت کرد پنهان

148 چنان ره برد اندر عالم دل که کلّی برگشاد او راز مشکل

149 چنان ره برد و صورت برفکند او که بد میدید اندر ذات نیکو

150 چنان ره برد واصل شد پدیدار که غیرش در نمیگنجد خریدار

151 چنان ره برد او تا راه عیان یافت نمود ذات خود در کن فکان یافت

152 چنان ره برد اندر وصل عشاق که افکند دمدمه در کلّ آفاق

153 چنان ره برد سوی ذات اوّل که جسم خود بجان کردش مبدّل

154 تنش جان گشت چون شد ذات جانان که حق میدید اندر ذات پنهان

155 تنش جان گشت تادیدار حق دید درون کون بیرون در نگنجید

156 تنش جان گشت تا حق دید آنگاه ز رخ پرده عیان برداشت آنگاه

157 چو او آگه بُد آگه مر چه باشد چو او کل شاه بُد مر شه چه باشد

158 چو اودم زد ز هستی صفاتش که بتواند نمودن سرّ ذاتش

159 دم او دمدمه در عالم انداخت میان واصلان او سر برافراخت

160 ز ذات پاک او کون و مکان دید نمود دوست را عین العیان دید

161 ز ذات پاک همچون شد در اشیا عیان راز پنهان گشت و پیدا

162 ز ذات پاک بیچون او فنا شد در اینجا گه نهان عین بقا شد

163 کسی مانند او هرگز نیاید چو خورشیدی دگر هرگز نیابد

164 کسی مانند او واصل نگردد نمود ذات او حاصل نگردد

165 یقین شد مر وِرا آثار جمله که او بد در عیان اسرار جمله

166 یقین شد زانکه او جز خود یکی نیست بجز جانان یقین اینجا شکی نیست

167 یقین بگذاشت شک برداشت از پیش بجز جانان نیابی در یقین بیش

168 چو ذات خویش در خود اوعیان دید بیک ذرّه وی از اعیان نگردید

169 یقین میخواست تا بنماید اسرار نمود کل کند اینجای اظهار

170 فنا دید او نمود هست اشیاء فنا بُد دائم و قائم بیکتا

171 فنا یکتا بُد و اشیا ز اعداد نبُد او را در اعیان هیچ بنیاد

172 فنا یکتا بُد و لاجان جان بود ولی از دیدهٔ اشیا نهان بود

173 فنا یکتا بُد و برخاسته جان شده اشیا ز دید ذات پنهان

174 فنا یکتا بُد و اشیاگُم آمد چو یک قطره که عین قلزم آمد

175 فنا یکتا بُد و اشیا در او سیر نمود کعبه باز افتاد در دیر

176 فنا یکتا بُد و دوئی نمانده تمامت جوهر از کل برفشانده

177 چنان در سیر کلّ تأخیر کل یافت که خود را در میان تدبیر کل یافت

178 ز وصل ذات او را بود الحق عیان جانان و گفتارش اناالحق

179 ز وصل ذات اسرار نهان گفت اناالحق با همه خلق جهان گفت

180 چنان میخواست او تا جمله ذرات زنند این دم چو او در نفخهٔ ذات

181 چنان میخواست تا جمله بتحقیق دهد این بخت را جمله ز توفیق

182 چنان میخواست او تا هر دو عالم براندازد ز حق دیده بیکدم

183 چنان میخواست تا سرّ نهانی بگوید فاش اینجا رایگانی

184 همه ذرّات را واصل کند او مراد جمله را حاصل کند او

185 همه ذرّات را جانان نماید نمود جمله از خود در رُباید

186 اگرچه بود او در اصل اللّه عیان ذات دیده اصل اللّه

187 ولی این فعل فرع شرع افتاد از آن کین جمله اصل و فرع افتاد

188 ولی او را نبُد اشیای عالم که دردم داشت او ذرّات عالم

189 بدو بگشود کلّی راز اسرار وز او شد این نهان راز اظهار

190 از او اظهار شد چون هیچ عاقل نیارستی شدن اینجای واصل

191 به گردون همچو او دیگر نیاید نمود ذات هم او را رباید

192 که تا برگوید او اسرار بیچون اگر خاکش در آمیزند با خون

193 چنان چون او نباشد دیگر اینجا که در ذرّات آید رهبر اینجا

194 وصال سالکان و سرّ عرفان نمود عاشقان و ذات سُبْحان

195 رموز مخزن سرّالهی کمال صنع و عزّ پادشاهی

196 عیان کشف و برهان حقیقت سپهسالار وصل اندر شریعت

197 کمال سرّ او کشف الغطا او نمود راز دیدار خدا او

198 نیامد هیچکس چون او دگر بار که برگوید در اینجا سرّ اسرار

199 نیامد هیچکس مانند منصور نیاید نیز هم تا نفخهٔ صور

200 چنان بُد عاشق صادق بهرکار که اینجاگه نیندیشید از دار

201 فدای یار شد در عین مقصود که اورا بود کل دیدار معبود

202 فدای یار شد چون دید او راست نهاد راستی در ذات او راست

203 فدای یار شد ازگفتن یار بگفت اینجا حقیقت جمله با یار

204 فدای یار شد در عین صورت برون شد در عیان کلّ صورت

205 ز دید یار اینجا راستی دید ز عین راستی اینجا نگردید

206 ز دید یار او در حق چنان حق یقین میدید اندر راز مطلق

207 که جز او هیچکس اینجایگه نیست یقین دانست کین دلدار یکیّست

208 یقین دانست کین جمله خدایست ولیکن عقل از عین بلایست

209 مقام حسرت آبادست دنیا نمیگنجد یقین در ذات اینجا

210 نه این نی آن به یک ره هیچ دید او ز سر تا پا همه در پیچ دید او

211 یقین دانست کین دنیا نه جائی است بنزد صادقان دل گواهی است

212 بلا و رنج را بر خویش بنهاد گذشت از خویش و حق را داد کل داد

213 بلا و رنج دنیا کرد آسان نشد از خوف و ترس آن هراسان

214 بلا و رنج دنیا نیست دائم ولیکن ذات حق بشناس قائم

215 ز دنیا کرد تحقیق او کناره که هم حق کرد اندر خود نظاره

216 همه دنیا برش مانند کاهی نکرد اینجایگه در وی نگاهی

217 همه دنیا برش بُد چون سرابی سما را بر سر دنیا قبایی

218 همه دنیا برش بُد هیچ و حق یافت از آن اندر یکی دیدن سبق یافت

219 بجز حق هیچکس دیگرنگنجید ز قول و فعل یک ذرّه نسنجید

220 همه قرب بلا بر خویشتن او نهاد و درگذشت از جان و تن او

221 یقین دانست تن عین زمین است نمود جان بحق عین الیقین است

222 یقین را گوش کرد و بیگمان شد گمانش نیز هم عین العیان شد

223 یقین را گوش کرد و راز برگفت ز خود برگفت و هم از خویش بشنفت

224 یقین ذات را او منکشف شد نمود جسم و جانش متّصف شد

225 یقین میدید حق را در دل و جان ز دید حق نظر کن راز پنهان

226 سجود خویش کن تا دل بیابی نمود جسم اندر دل بیابی

227 سجود خویش کن اندر فراغت اگرداری چو مردان تو بلاغت

228 سجود خویشتن کن تا رهائی ترا باشد همی اندر بلائی

229 سجود خویش کن حق و تو بشناس مرو چندین تو اندر عین وسواس

230 سجود خویشتن کن تا بدانی که تو سرّ خداوند جهانی

231 سجود خویشتن کن با دلارام که تا اینجایگه یابد دل آرام

232 سجود خویشتن کن در بر یار که دیدی در نهانی رهبریار

233 سجود خویشتن کن در حقیقت که بسیاری کنون اندر طریقت

234 سجود خویشتن کن بازدان خود که فارغ دل شوی از نیک و از بد

235 سجود خویشتن کن چون یار دیدی اگرچه غصّهٔ بسیار دیدی

236 سجود خویش کن در وصل دلدار که این فرمود اندر اصل دلدار

237 سجود خویش کن وانگه فنا شو که در عین فنا عین بقا شو

238 اگرواصل شوی زین سجده باشد وگرنه واصی هرگز نباشد

239 حقیقت وصل یار اندر نمازست اگر کردی چنین کارت بسازست

240 زمانی غافل از سجده مشو هان که در سجده نماید روی جانان

241 که سجده کردن اینجا یاربینی وگرنه غصّهٔ بسیار بینی

242 ز سجده برگشاید راز اسرار شود هر دم نمود حق پدیدار

243 اگر از سجدهٔ واصل شوی تو بدین گفتار از جان بگروی تو

244 ز سجده گردی اینجا حاصل یار نگر تا خود ببینی حاصل یار

245 ز سجده گردی اینجا عین جانان وجود خویش کن در خویش پنهان

عکس نوشته
کامنت
comment