-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چه حالست این؟ که: هر گه در جمالت یک نظر بینم شوم بی هوش و نتوانم که یک بار دگر بینم
2 ز هجرت تیره تر شد روزم از شب، لیک می خواهم که هر روزی ترا از روز دیگر خوب تر بینم
3 تو مست باده نازی و حال من نمی دانی نمی دانم ترا تا چند از خود بی خبر بینم؟
4 بسویت آیم و رویت نبینم، وه! چه حالست این؟ که آنجا بهر دیدار آیم و دیوار و در بینم؟
5 شب غم دیده بستم، تا نبینم بی تو عالم را چه باشد، گر گشایم چشم و این شب را سحر بینم؟
6 چنین کز محنت و خواری فتادم در نگونساری بنای عمر خود را دم بدم زیر و زبر بینم
7 فغان! کز گردش گردون نبینم هرگز آن مه را وگر بینم، پس از عمری، چو عمرش در گذر بینم
8 هلالی، گر ببینم آسمان را زیر پای خود چنان نبود که خاک آستانش زیر سر بینم