1 از آتش غم چند روانم سوزی؟ وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟
2 گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ چون نیست مر از تو به جز غم روزی
1 بیرخت جان در میان نتوان نهاد بییقین پا بر گمان نتوان نهاد
2 جان بباید داد و بستد بوسهای بیکنارت در میان نتوان نهاد
1 ساقی قدحی شراب در دست آمد ز شراب خانه سرمست
2 آن توبهٔ نادرست ما را همچون سر زلف خویش بشکست
1 روی ننمود یار چتوان کرد؟ چیست تدبیر کار چتوان کرد؟
2 در دو چشم پر آب نقش نگار چون نگیرد قرار چتوان کرد؟