1 تا کی از آرزوی جاه و خطر به در شاه و زی امیر شوی؟
2 دشمن من شدی بدانکه چو من حاضر آیم تو می حسیر شوی
3 جهد آموختن بباید کرد گرت باید که بینظیر شوی
4 که نمیرند جمله باخطران تا تو، ای بیخطر، خطیر شوی
1 بر دشمنی دشمنت چو دیدی فعلش، نه نشان و نه داغ باید
2 اقرار بسی برتر از گواهان با روز همی چه چراغ باید؟
1 با خویشتن شمار کن ای هوشیار پیر تا بر تو نوبهار چه مایه گذشت و تیر
2 تا بر سرت نگشت بسی تیر و نوبهار چون پر زاغ بود سر و قامتت چو تیر
1 چو تنها بوی گربهات مونس آید به ویران درون جغد مسعود باشد
2 به از ترب پخته بود مرغ لاغر به از کاه دود،ار چه بد، عود باشد