تا کی به تمنای وصال از شیخ بهایی دیوان اشعار 1

شیخ بهایی

شیخ بهایی

شیخ بهایی

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

1 تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

2 خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

3 رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

4 در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

5 روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

6 من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

7 هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو

8 در میکده و دیر که جانانه تویی تو مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

9 بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

10 عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

11 عاقل به قوانین خرد راه تو پوید دیوانه برون از همه آیین تو جوید

12 تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید

13 بیچاره بهائی که دلش زار غم توست هرچند که عاصی است ز خیل خدم توست

14 امید وی از عاطفت دم به دم توست تقصیر «خیالی» به امید کرم توست

عکس نوشته
کامنت
comment