1 تا کی سخن معرفت انشا کردن؟ وز چهره راز، پرده بالا کردن
2 آن را که بود سینه پر از گوهر راز بیصرفه بود لب چو صدف واکردن
1 از غم نمیخورد دل اهل جنون شکست در حیرتم که خاطرم از غصه چون شکست
2 تا حرف ناامیدی مجنون شنیدهام دارد دلم ز طره لیلی فزون شکست
1 چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکیست پاکبین را همه جانب نظر پاک یکیست
2 عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من کشته بسیار ولی بسته فتراک یکیست
1 .............................. ..............................انهای دارم
2 مخندید ای حریفان گر شمردم از شما خود را نیم گر مست، باری گریه مستانهای دارم
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به