- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 تا کی از گریه توان منع دو چشم تر خویش بعد از این ما و خجالت به نصیحت گر خویش
2 شود از گرمی داغ جگرم، خاکستر گر شب هجر ز الماس کنم بستر خویش
3 بر زلیخا، به ره عشق، همین طعنه بس است که فسرده است لب طفل ملامت گر خویش
4 عشق در پیرهن یوسف کنعانم سوخت زان به یعقوب دهم سرمه ز خاکستر خویش
5 بس که پروانه بود شعله طلب نزدیک است که شود آتش و خود شعله زند در پر خویش
6 بعد مردن ببر ای باد به جایی خاکم که فشانند مصیبت زدگان بر سر خویش
7 عرفی از ناصح اگر منفعلم باری شکر که خجل نیستم از روی غم دلبر خویش