امید لذّت عیش از کمال‌الدین اسماعیل قصیده 86

کمال‌الدین اسماعیل

آثار کمال‌الدین اسماعیل

کمال‌الدین اسماعیل

امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار

1 امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار که در دیار کرم نیست زادمی دیّار

2 مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار

3 به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود خراب گردد بنیان مردم هشیار

4 بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار

5 مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس که از فراخ روی تنگت آورد مضمار

6 اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار

7 که تا نه بس بتک پای درسر آوردت چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار

8 کسی که پایۀ او در جفا بلندترست فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار

9 ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت گرفت جای بر از شش کواکب سیّار

10 ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او بیک درست چنین تیز میکند بازار

11 هم از محکّ شب تیره گرددت روشن درست مغر بیش را چگونگی عیار

12 تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی که هست هر نفست اژدهای عمر او بار

13 ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود چه ره زنند ترا در مکامن اطوار

14 اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار

15 به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار

16 شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار

17 رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار

18 مراست از ستم چرخ دون که در دورش عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار

19 هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر دروکشیده ز غم پوستی بان انار

20 چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار

21 سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او بدست مهر زند تیغهای عمر شکار

22 اگر نه لطف خداوند بر زند آبی ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟

23 روان صورت معنی ابوالعلا صاعد که هست دولت او داعی صغار و کبار

24 ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار

25 دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار

26 زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار

27 ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است که صامتست ز زنهار خواستن دینار

28 ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی بگام عدل محیط زمانه چون پرگار

29 چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد بگرد مسند تو چرخ دایره کردار

30 همای رایت قدر تو نسر طایر را نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار

31 حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار

32 هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار

33 بطرف بام وجود آمد آستین پر در سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار

34 ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی همین اثر کند آری همیشه حسن جوار

35 مقاومت نتواند با تو گر بمثل تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار

36 ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار

37 مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار

38 جهان پناها! دادمن از فلک بستان که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار

39 ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار

40 حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار

41 بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار

42 بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد نبود قدرت او پای بند دست افزار

43 ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار

44 محصّل خرد ار برفراز بام دماغ هزار سال کند درس صنع او تکرار

45 ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار

46 ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت چو شد اساس فلک را عنایتش معمار

47 لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار

48 کمال قدرت او دان که ناف آهو را ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار

49 بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار

50 چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد سوادیان بصر را روانه شد انظار

51 چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود باعتدال طبیعت سپرد آن معیار

52 به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست طلایۀ کرمش بالشی والابکار

53 بصنع او که کند زیر گردش گردون همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار

54 بقهر او که سپهر بلند را بر دوش ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار

55 جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار

56 بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق فرو برد که شکسته نگرددش ناهار

57 بعدل او که فرستاد نظم عالم را براستی و درستی ترازوی دینار

58 بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق بخالق ظلمات و بفالق انوار

59 بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار

60 دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار

61 بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار

62 بکاف کن که از او زادگوهر هستی بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار

63 بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار

64 بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت که در سرادق ایشان ملک نیابد بار

65 بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت میان خلق کند حکم واحد قهّار

66 بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار

67 بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار

68 بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار

69 بهول باز پسین منزل از طریق اجل که منقطع شود آنجا قوافل اعمار

70 بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین بنور باصرۀ عقل، احمد مختار

71 به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار

72 بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار

73 بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار

74 بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار

75 بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار

76 بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار

77 بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار

78 بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار

79 بلطف روح پیاده رو فلک پیمای که کرده اندش بر چارپای جسم سوار

80 بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار

81 ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار

82 بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار

83 بسروی دماغ و ریاست اعضا بآب روی زبان و وجاهت رخسار

84 بآفتاب که از زخم خنجر تیزش بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار

85 بروزگار که از ازدحام اضدادش قران آتش و آبست در دل احجار

86 به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار

87 بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین بپای داری قطب و سبک سریّ مدار

88 بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین به چرخ نادره زای و جهان مردشکار

89 بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار

90 به چار فصل زمان و به پنج باب حواس بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار

91 بآبروی حیات و بخاکپای جهان بباد پایی اعمار و جنبش ادوار

92 بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار

93 بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار

94 بچتر داری شام و سپر کشی سحر به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار

95 به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار

96 بآفتاب درم دزد و اختر نان کور بروزگار دو روی و جهان سفله نجار

97 بروزنامه که در جیب صبح پنهانست بجامه خانه که شب را بدوست استظهار

98 بخیط شمس که بودست آبکش پیوست بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار

99 بافتاب مکابر که در شود همه جای بروزگار معاند که او کشد همه یار

100 بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار

101 به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای بصبح صیقلی و اسمان آینه دار

102 بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار

103 بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن بسردی دم باد و به پشت گرمی نار

104 به زود خیزی صبح و بشب روی قمر بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار

105 بتابخانه که در وی نشسته اند انجم ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار

106 ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین ببرق اتشبار و بابر آب افشار

107 بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار

108 بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار

109 بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار

110 بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار

111 بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان بخار سوز زمستان و نخلبند بهار

112 به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار

113 بروز عید و شب قدر حرمت رمضان باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار

114 برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار

115 بناوک سحری از کمان پشت دو تا که باشد از سپر هفت آسمانش گذار

116 بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار

117 باجتماع نفوس و تعارف ارواح بازدواج عقول و نتایج افکار

118 برهبری خرد در مسالک شبهات بپیروی طمع در مناحج اوطار

119 بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار

120 بپردلی قناعت، بدور بینی حرص بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار

121 باصطناع مروّت ، باحتشام کرم بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار

122 بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار

123 بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار

124 بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار

125 بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار

126 بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار

127 بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار

128 بشهریاری عقل و ببختیاری بخت بکامکاری مال و بدوستاری یار

129 بعشق کیسه گشای و امید خام طمع بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار

130 بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار

131 بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار

132 بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن بمسطر قد سرو و جداول انهار

133 بزاد سرو که در پاک دامنی بررست نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار

134 به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار

135 باستقامت سرو و تمایل شمشاد بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار

136 بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار

137 بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار

138 بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور در اندرون صدف بر کنار دریا بار

139 بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید روان شیرین بر دیگران کند ایثار

140 بحاضران وجود و بغایبان عدم ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار

141 بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار

142 بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار

143 به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک ببذل تو که فزون است جودش از بسیار

144 بکلک تو که عروسان بکر خاطر را ببند گیسو در بافت گوهر شهوار

145 به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار

146 به مسند تو که تا او نشست بر بالش بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار

147 بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست بخامه ات که بسر می رود بهندو بار

148 ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست ز کاروان حوادث بر استانش غبار

149 به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او برآورد ز سر توسن زمانه دمار

150 بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود در فنا را یکباره بر زند مسمار

151 که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو نبوده است مراین بنده را شعار و دثار

152 چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار

153 زهی تراجع احوال من، بنامیزد! همین توقّع دارم ز عالم غدّار

154 منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو همیشه محترق و راجع از غم و تیمار

155 از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار

156 بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم رها نمی کند این روزگار ناهموار

157 کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟ چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟

158 مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار

159 هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار

160 امید عفو گناهی نکرده میدارم تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار

161 وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار

162 ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار

163 مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف که از تکلّف این بار عاجزم نهمار

164 مده بسیلی هر سفله گردن هنرم که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار

165 تبارک الله بس طرفه طالعی دارم که قسم من همه خار آمدست از گلزار

166 پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار

167 بنزد آن بت مه روی کس فرستادم که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار

168 مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز برون خرام و بیا تا شویم باده گسار

169 پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار

170 چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار

171 بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار

172 بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار

173 بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست خمار کرده و جامه بخانۀ خمار

174 باجتهاد خر لنگ در میان خلاب باعتقاد سگ زرد در خر مردار

175 بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار

176 بدان قطار کلنگان که در شب تاریک همی روند ببوی گزر سوی برخوار

177 بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار

178 بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار

179 بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار

180 به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار

181 بدلگرانی ناره، باحتمال قپان براستی عمود و درستی طیّار

182 بتار قندز شب پوش مردم بدوی به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار

183 بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار

184 بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف بجویبار میان ران و ناودان زهار

185 بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار

186 بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار

187 بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه ببیوفایی درس و به محنت تکرار

188 بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار

189 که تا به... تو دسترس توانم یافت حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار

190 سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار

191 بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار

192 که می ندانم سوگند نامه را سببی که بوده است به تحقیق موجب ...ار

193 ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی که مادحی را دارد بشرط خود تیمار

194 چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار

195 بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار

196 وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست بشاعری و نکردی خرد برین انکار

197 منم سلالۀ صلب خدایگان سخن عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار

198 دریغ طبع مرا گر بیی بودی زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار

199 مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز میان نوزده و بیست می کنم رفتار

200 سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار

201 از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر

202 چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟ تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار

203 سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست تو در کنار رهی نه سزای این گفتار

204 اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار

205 همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار

206 بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار

عکس نوشته
کامنت
comment