1 همای شوق من بر قاف همت آشیان دارد قناعت می کند تا در تن خود استخوان دارد
2 حذر از بستر آسودگی کن گر غمی داری دل مجروح را بوی گل دیبا زیان دارد
3 گره نگشاید از پیشانی ما ناخن عشرت که ابروی اسیران تو چین در استخوان دارد
4 فلک از بیم پیرامون نگردد کشته ی او را چو شیرخفته ای کز هیبت خود پاسبان دارد
5 پس از مردن سلیم از عشق آزادی مگر یابد نیفتد بر کناری تا غریق بحر جان دارد