-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 الا ای سبز طاوس مقدّس ز سر سبزیت عکسی چرخ اطلس
2 زمین و آسمان گرد و بخارت کواکب بر طبق بهر نثارت
3 دو عالم گرچه عالی مینمودست دو چشمهای هستی تو بودست
4 چو عکس تست هر چیزی که هستند چو فیض تست هر نقشی که بستند
5 زمانی نقش بندی سخن کن چو نو داری سخن ترک کهن کن
6 سخن گفتن ز مردم یادگارست خموشی بی زبانان را بکارست
7 بگو چون فکر دور اندیش داری خموشی خود بسی در پیش داری
8 چنین گفت آن سخن سنج سخنران کزو بهتر ندیدم من سخندان
9 که چون شه با سپاهان شد زخوزان ز عشق گل دلی چون شمع سوزان
10 زگرد ره چو رفت و چهر گل دید زچهر گل دلی پر مهر گل دید
11 چنان از یک نظر زیروز بر شد که گفتی از دو گیتی بیخبر شد
12 چو شه در چهرهٔ گلرخ نگه کرد گل از کین هر دو ابرو پر گره کرد
13 ز خشم شه قصب از ماه برداشت بیک زخم زبان صد آه برداشت
14 گه از مه دام مشگین بند میکند گه از مرجان کنار قند میکند
15 گه از نرگس زمین چون لاله میکرد گه از مژگان هواپرژاله میکرد
16 زمانی درد خان و مان گرفتش زمانی عشق جانان جان گرفتش
17 چنان زان شاه گل بی برگ بودی که گر،دیدیش بیم مرگ بودی
18 زمانی شاه را از در براندی زمانی دایه را در یر بخواندی
19 زمانی پرده بر ماه اوفگندی زمانی سنگ بر شاه اوفگندی
20 زمانی خاک ره بر فرق کردی زمانی جامه در خون غرق کردی
21 نه دیده یک نفس بی آب بودش نه در بستر زمانی خواب بودش
22 همه شب تا بروزش دیده تر بود همه روزش ز شب تاریکتر بود
23 نه روز آسود تا شب از پگاهی نه شب خفت از خروشش مرغ وماهی
24 چو برق از آتش دل تیز گشته چو ابر از چشم، باران ریز گشته
25 ز چشمش بسترش جیحون گرفته وزان جیحون جهانی خون گرفته
26 دلش چون دیگ جوشان بر همی شد ز سر تا بن ز بن تا سر همی شد
27 ز جزع تر گهر بر زرهمی ریخت دو دستی خاک ره بر سر همی ریخت
28 چو کردی یاد آن نارفته از یاد برو میاوفتادی بانگ و فریاد
29 چو راندی بر زبان نام دلارام برفتی از تنش دل وز دل آرام
30 نبودش خواب گر یک دم بخفتی برو ماهی و مه ماتم گرفتی
31 چو اشک از چشم خون افشان براندی ز اشکش بسترش طوفان براندی
32 اگر شب را خبر بودی ز سوزش نبودی تا قیامت باز روزش
33 وگر خود صبح دیدی ماتم او فرو رفتی دم صبح از غم او
34 وگر پروین بدیدی دُرّ اشکش چو اشکش سرنگون گشتی زرشکش
35 وگر دیدی شفق آن ناتوانیش چو زر گشتی ز روی زعفرانیش
36 وگر ماه از غمش آگاه بودی برآوردی ز خود ناگاه دودی
37 وگر خورشید دیدی سوز و دردش ز زاری خرقه گشتی شعر زردش
38 وگر دیدی فلک خونخواری او دلش خونین شدی از زاری او
39 وگر خود کوه آن اندوه دیدی جهانی بر دل خود کوه دیدی
40 وگر دریاش دیدی در چنان درد ازو برخاستی در یک زمان گرد
41 وگر دیدی دران اندوه میغش نباریدی، مگر درد و دریغش
42 گهی سیلاب بست از چشم برخویش گهی چون آتشی افتاد در خویش
43 گهی چون شمع سر پرتاب میتافت گهی بس زار چون مهتاب میتافت
44 گهی بر بام میشد دست بر سر گهی میرفت همچون حلقه بر در
45 گهی چون بلبلی در دام مانده گهی بر درگهی بر بام مانده
46 گهی از بام راه در گرفتی دگر ره راه بام از سر گرفتی
47 چو راه در گرفتی دل دو نیمش سگان کوی بودندی ندیمش
48 زمانی با سگان انباز گشتی نشستی ساعتی و باز گشتی
49 دگر ره سوی بام آوردی آهنگ چو شب گشتی ز آه او شباهنگ
50 وگر شب خود شب مهتاب بودی که داند کوچسان در تاب بودی
51 چو دیدی ماه، بی روی دلارام بگردیدی بپهلو جملهٔ بام
52 نکردی بام را باران چنان تر که کردی نرگسش در یک زمان تر
53 چگویم من که چون بود و چسان بود ندانم تا چنان هرگز توان بود
54 ز بس کان ماه گرد بام و در گشت همه شب مرغ و ماهی زو بسر گشت
55 ز بس کز آه سردش باد برخاست ز مرغان هوا فریاد برخاست
56 ز بس کز آتش دل دم برافروخت همه مرغان شب را بال وپر سوخت
57 چو گِرد بام ماندی پای در گل دگر ره سوی درشد دست بر دل
58 زمانی پیش در در روی افتاد زمانی باسگان در کوی افتاد
59 زمانی استخوان آورد سگ را زمانی با سگان بنهاد رگ را
60 زمانی آب زد از چشم بر در زمانی خاک ریخت از عشق بر سر
61 زمانی سر برهنه پای برخاک بدست خویش بر تن جامه زد چاک
62 فغان از دایهٔ مسکین برآمد تو گفتی جان از آن غمگین برآمد
63 کنیزی را بخواند و کار فرمود بزودی بام و در مسمار فرمود
64 چنان درها بران دلبر فرو بست که نتوانست بادی خوش بروجست
65 چو گل درمانده شد زدایه میخواست که کارگل نگردد جز بمی راست
66 برفتش دایه و حالی میآورد تنی چندش ز خوبان در پی آورد
67 نشست آن دلبر وشمعی ببربر بدستی باده و دستی بسر بر
68 چو جامی نوش کردی آن شکربار ز خون چشم پرکردی دگر بار
69 نکردی هیچ جام از باده خالی که نه پر گشتی از بیجاده حالی
70 چو بودی نوبت خسرو دگر بار نخوردی و بکردی سرنگونسار
71 چنین بودی چنین میخوردن او زهی فریاد و زاری کردن او
72 جوانی بود و دلتنگی و پستی فراق و اشتیاق و عشق و مستی
73 چو زد صد گونه دردش دست درهم فرو شد گلرخ سرمست در غم
74 برآورد از جگر آهی چه آهی که تا هفتم فلک بگشاد راهی
75 زبان بگشاد کاخر خرمنم سوخت ز خون دل همه خون در تنم سوخت
76 چنان از آتش دل شد خروشان که برهم سوخت سقف سبزپوشان
77 ز یک یک مژه چندان اشک بارم که یاران را از آن در رشک آرم
78 همه شب در میان خون چشمم بزاری غرقهٔ جیحون چشمم
79 همه روز از خروش دل نزارم بسان نای و چون نی ناله دارم
80 همه روز از غم دل در خروشم چو بحری آتشین در تفّ و جوشم
81 شبم را گر امید روز بودی کجا چندین دلم در سوز بودی
82 چو درد من سری پیدا ندارد شب یلدای من فردا ندارد
83 ز آهم آسمان هر شب چنان گشت که گویی ابر شد و اتش فشان گشت
84 همی هرجا که برخیزد غباری شود هر ذرّه از آهم شراری
85 چگویم من که آن سرگشته چون بود که هر دم سوز جان او فزون بود
86 شبی خوابی عجب دید آن دل افروز که میآید برش هرمز دگر روز
87 کبابش از دل زیر و زبر بود شرابش از خم خون جگر بود
88 دران آتش بدانسان سخت میسوخت که از تفش تو گویی تخت میسوخت
89 فغان میکرد کای دانای رازم ز حد بگذشت سوز من، چه سازم
90 بآه سینهٔ شب زنده داران بخون دیدهٔ پرهیزگاران
91 بدان آبی که از چشم گنه کار فرو ریزد چو تنگش درکشد کار
92 بدان خاکی که زیر خون بودتر که دارد کشتهٔ مظلوم در بر
93 بدان بادی که مرد دست کوتاه برآرد از جگر وقت سحرگاه
94 بدان آتش که در وقت ندامت بود در سینهٔ صاحب سلامت
95 بباد سرد از جان کریمان بآب گرم از چشم یتیمان
96 بپیری پشت چون چوگان خمیده تک گویش بسر میدان رسیده
97 بطفلی دیده پرنم، سینه پرتاب بمرد تشنه چون گلبرگ سیراب
98 بدان زاری که پیر ناتوانی فرو ریزد بسر، خاک جوانی
99 بدرد نوعروس روی برخاک ز درد زه بداده جان غمناک
100 بمشتاقان اسرار حقیقت بنقّادان بازار طریقت
101 بدان دل کو ز نو آشناماند بدان جان کو ز آلایش جدا ماند
102 بحق پادشاهی تو بر تو چگویم نیز میدانی دگر تو
103 که دستم گیر و فریادم رس آخر بس آخر گوشمال من بس آخر
104 مرا از تنگنای دهر برهان دلم زین غصه و زین قهر برهان
105 اگر روزی ز عالم شاد بودم هزاران روز با فریاد بودم
106 نهایت نیست روز ماتمم را سری پیدا نمیآید غمم را
107 ز زاری کردن آن ماهپاره بزاری گشت گریان هر ستاره
108 بآخر چون ز حالی شد بحالی نجاتش داد ازان غم حق تعالی
109 رسید آخر دعای او بجایی برآمد بر هدف تیر دعایی
110 هزاران جان نثار صبحگاهی که آید بر نشانه تیر آهی
111 چو مرغ صبحگاهی پر برافشاند عروس آسمان گوهر برافشاند
112 برآمد صبح همچو نار خندان بزدیک خنده بر گردون گردان
113 بسان قبّهٔ زرّین بدو نیم گرفته در دهن ماسورهٔ سیم
114 چو یافت این طاق ازرق روشنایی پدید آمد نشان آشنایی
115 درآمد هرمز عاشق ز در در بدستان بسته دستاری بسر بر
116 سرای چون بهشتی دید پرنور بهشتی از بهشتی روی پر حور
117 بپیش صفّه تختی بود از زر مرصّع کرده او از پای تا سر
118 بپیش تخت در بستر فگنده بر آن بستر گل تر سر فگنده
119 نشسته دایه بر بالین گلرخ زبان بگشاده با گلرخ بپاسخ
120 که برنایی غریب اینجا فتادست که در علم پزشکی اوستادست
121 تراگر قرض هرمز دارد این مرد همه درمان تواند کردن این درد
122 چو بشنید این سخن گلرخ نظر کرد دل خود زان نظر زیر و زبر کرد
123 جوانی دید دستاری بسر بر کتانی همچو برگ گل ببر در
124 خطی در گرد خورشیدش کشیده بشاهی خط ز جمشیدش رسیده
125 دو لب چون پارهٔ لعل دو پاره نهفته زیر لعلش سی ستاره
126 سر زلفش ز عنبر حلّه در بر وزان هر موی را صد فتنه در سر
127 رخی کز برگ گل صد دایه بودش مهی کز مشگ تر صد سایه بودش
128 نظر چون بر رخ گلفامش افتاد چو برگی لرزه بر اندامش افتاد
129 بپیش خطّ او شد حلقه در گوش درآمد خون او یکباره در جوش
130 ز دل آرام و از سر هوش او شد اسیر چشمهٔ چون نوش او شد
131 چو چشمش در رخ آن سبز خط ماند چو حیرانی به هرمز در غلط ماند
132 بدل گفتا نمیدانم که او هست که گلرخ شد بهشیاری ازو مست
133 چو کس نبود نظیرش او بود این اگر او این بود نیکو بود این
134 بیا تا خاک او در دیده گیریم چرا او را چنین دزدیده گیریم
135 دگر ره گفت ممکن نیست هرگز که گل را باز بیند نیز هرمز
136 چو شد اندیشهٔ گل بی نهایت ز بی صبری بجوش آمد بغایت
137 نهان بادایه گفت این ماه چهره که دارد طلعتش از ماه بهره
138 نماند جز به هرمز بند بندش نگه کن چهره و سرو بلندش
139 ندانم اوست یا ماننده اوست که دل آزاد ازو چون بنده اوست
140 جوابش داد حالی دایه کای حور بسی ماند بمردم مردم از دور
141 بکردار تو بیحاصل دلی نیست چو خواهی کرد در آبم گلی نیست
142 نکو افتادت الحق عشقبازی که از سر پردهٔ عشّاق سازی
143 مگر آن رنگرز لاف هنر زد که چون رنگش خوش آمد ریش درزد
144 بگفت این و بگرمی کرد سردش کزان گفتار گل دل درد کردش
145 نگه کرد از کنار چشم دایه بران خورشید روی افگند سایه
146 چو هرمز را بدید او باز بشناخت بر گل جای هرمز بازپرداخت
147 درآمد هرمز و از پای بنشست گرفتش چون طبیبان نبض در دست
148 تأمل کرد و نبضش نیک بشناخت ولیکن خویشتن را اعجمی ساخت
149 عجب کانجا جهان بر هم نمیزد دلش میسوخت اما دم نمیزد
150 بفرمودش علاج و زود برخاست چو آتش آمد و چون دود برخاست
151 چو هرمز شد برون گلرخ بزاری ز نرگس ریخت باران بهاری
152 ز هرمز دل چنان در بندش افتاد که آتش در همه پیوندش افتاد
153 همه روز و همه شب در فغان بود دلش در آرزوی دلستان بود
154 همان روز و همان شب هرمز از غم چو صبح آتش همی افروخت از دم
155 دران آتش چنان میسوخت جانش که موج آتشین میزد زبانش
156 دو یار اندر برش بنشسته بودند ز بیداری خسرو خسته بودند
157 بدو گفتند کاخر دل بخویش آر خردمندی، خردمندیت پیش آر
158 چو در عقل و تمیز از مافزونی چرا باید در این سودا زبونی
159 دل و عقل از پی این روز باید صبوری در میان سوز باید
160 بدینسان بود آن شب تا بروز او نمیآسود چون شمعی ز سوز او
161 چو خورشید از خم گردون درآمد ز زیر چرخ سقلاطون برآمد
162 تو گفتی جامهٔ زر بفت میبافت که بر چرخ فلک زررشته میتافت
163 بر گل رفت خسرو از پگاهی که درگل از پگاهی به نگاهی
164 چو در دهلیز آن ایوان باستاد دلش از اشک سیلابی فرستاد
165 نه روی آنکه بی دمساز گردد نه برگ آنکه از گل باز گردد
166 بدل گفت آخر ای دل هوش میدار دمی گر چشم داری گوش میدار
167 بآیین باش و سر در پیش افگن نظر بر پشت پای خویش افگن
168 بگفت این و بدان دهلیز در رفت بر آن سرو قدّ سیمبر رفت
169 چو هرمز را بدید آن ماهپاره فرو بارید بر ماهش ستاره
170 گهی اشکی چو خون پوشیده میکرد گهی پنهان نظر دزدیده میکرد
171 بسی با دل دم از راه جدل زد که هرمز را طبیبی در بدل زد
172 زمانی گفت هرگز هرمز او نیست چو هرمز خفتهیی تو هرگز او نیست
173 اگر او هرمز مدهوش بودی کجا در پیش گل خاموش بودی
174 کسی پروانه گردد در خیالم که آرد طاقت شمع جمالم
175 اگراو هرمز آشفته بودی بیک یک موی رمزی گفته بودی
176 بسی ماند بهم مردم بمردم چراغ شب بسی ماند بانجم
177 زمانی گفت بیشک جان من اوست کدامین جان و دل جانان من اوست
178 گر از انجم شود گردون شکفته کجا مه در میان گردد نهفته
179 یقین دانم که بیشک اوست این ماه ولکین سوختست از رنج این راه
180 چو او پر سوخت دل در برازان سوخت کدامین دل چه میگویم که جان سوخت
181 مرا باید که درد بیش بینم که تا روی طبیب خویش بینم
182 در این دردی که دارم مرد من اوست بهررویی طبیب درد من اوست
183 کنون این درد با او باز گویم طبیبم اوست با او راز گویم
184 بآخر چون ز حد بگذشت سوزش سیهتر شد ز صد شبگیر روزش
185 بزودی همچو تیری عقل او شد کمان طاقتش از زه فرو شد
186 بدل گفت اینت زیبا دلربایی طبیبست این پریوش یا بلایی
187 چه سازم تا شود با من هم آواز چه سازم چون گشایم پیش او راز
188 ز رسوا گشتن خود می بترسم اگر زین راز چیزی زو بپرسم
189 ز دست دل بلایی بیشم آمد ز سر در پیش پایی پیشم آمد
190 چو جایی بود خالی و کسی نه خصوصاً در میان دوری بسی نه
191 درین اندیشه چون آشفته حالی درافگند از سر رمزی سؤالی
192 بدو گفت ای سبک پی از کجایی که داری در دل ما آشنایی
193 خبر ده از نژاد خویش ما را که آمد شبهتی در پیش ما را
194 لب هرمز ازان بت باز خندید بشادی در رخ دمساز خندید
195 فسون هرمز خورشید تمثال ازان یک خنده گل بشناخت در حال
196 بدو گفت ای جهان را نور از تو بدوران چشم زخمی دور از تو
197 اگر تو هرمزی بر گوی حالت ویا در خواب میبینم جمالت
198 خطی بر خونم آوردی دگر بار منم سر بر خطت چشمی گهر بار
199 لب لعلت رگ جانم گرفتست خط سبزت گریبانم گرفتست
200 درشتی کرد خط باروی نرمت ز رویم آخر آید بو که شرمت
201 منم بی روی تو سالی، ز تیمار نشسته روی آورده بدیوار
202 منم بی روی تو بر روی مانده دلی پرخون تنی چون موی مانده
203 ز گل برکش مرا پای دل آخر چو من کس را مکن سر درگل آخر
204 چو دل بربودی و جان نیز بردی دلم خستی و بر جانم سپردی
205 بعنّابم چو کردی مغز خسته ازان در پوست میخندی چو پسته
206 ز دست تو چو در دستت اسیرم مکن گر دستگیری دستگیرم
207 زبان بگشاد هرمز کای سمن بوی مشو با من درین معنی سخنگوی
208 تو میدانی ز مهرت بر چه سانم ز مهرت چون مه نو ناتوانم
209 شدم آواره بی روی تو از روم وز انجا اوفتادم سوی این بوم
210 هزاران حیله و تزویر کردم که تا با تو سخن تقریر کردم
211 منم امروز همچون سایهیی خوار چو سایه بر زمین افتادهیی زار
212 رهی پیشت بدان امید آید که سایه از پی خورشید آید
213 چو وقت و جای نیست ای زندگانی چگونه خواهم از تو مژدگانی
214 بدان ای ماه تا دلشاد گردی ز بی اصلی من آزاد گردی
215 که من فرزند قیصر شاه رومم ز رتبت سجده میآرد نجومم
216 چو زلف او ز سر تا بن کم و بیش یکایک شرح دادش قصهٔ خویش
217 چو گل بشنود کوشهزاد رومست سپهر ملک و دریای علومست
218 لب گل شد چو گل خندان از آن کار گرفت انگشت در دندان از آن کار
219 بهرمز گفت اکنون کار افتاد که گل را بار دیگر خار افتاد
220 در آن گاهی که بودی باغبانی نبودت پادشاهی بر جهانی
221 بمن آنگه نمیکردی نگاهی نگاهی چون کنی در پادشاهی
222 چه میگویم کزین شادی چنانم که در تن همچو گل بشکفت جانم
223 کرا بود آگهی کاین بیسر و پای نهاده بود لایق پای بر جای
224 بحمداللّه که اکنون پادشایی نیی مهمرد زاد روستایی
225 کنون آن رفت زین پس کار من ساز ز راه مصلحت با خویشتن ساز
226 چنین مگذار بر بستر مرا زار که در عالم ندارم جز ترا یار
227 طبیب من مکن از من تحاشی خلاصم ده ازین صاحب فراشی
228 طبیبی باش و جای من بگردان وزین موضع هوای من بگردان
229 ز دست افتادهام از جای برخیز مرا زین شهر بگریزان و بگریز
230 تو دانی کز توام آواره گشته چنین عاجز چنین بیچاره گشته
231 پدر از من زخان و مان برامد ولیکن گل ز تو از جان برامد
232 بیکره فتنهها شد روشن از تو پدر آواره از من شد من ازتو
233 کنون چیزی که حالی دلپذیرست وصال امشبست و ناگزیرست
234 چو گردون بر زمین افگند سایه بیاید در نهان پیش تو دایه
235 ترا درچادر و در موزه حالی فرود آرد بدین ایوان عالی
236 مگر امشب دمی از ما براید وزین شادی غمی از ما سراید
237 سخن با خط تو دیرینه دارم وزان خط نسختی در سینه دارم
238 چو عهد عاشقی شد تازه از ما ز صد تا صد رسید آوازه از ما
239 ز سر در تازه گردانیم عهدی برآمیزیم با هم شیروشهدی
240 بماند آنجایگه تا نیم روز او سخن میگفت پیش دلفروز او
241 ازان چندان بماند آن جایگه شاه که معجون میسرشت از بهر آن ماه
242 کسی گر آمدی آنجا بکاری روان کردی گلش همچون غباری
243 چو گل را تیر آمد بر نشانه چو تیری گشت خسرو شه روانه
244 برون آمد ز ایوان پیش یاران بگفت احوال خود با نامداران
245 چو یارانش سخن از شه شنودند از آن پاسخ بسی شادی نمودند
246 چو طاس آتش گردون درافتاد شفق ازحلق شب چون خون درافتاد
247 کبوتر خانه شکل هفت پایه بیک ره مرغ شب بنهاد خایه
248 همه شب، همچو مرغان دانه میریخت بگرد این کبوتر خانه میریخت
249 چو گیتی ماند از شب پای در قیر بیامد پیش هرمز دایهٔ پیر
250 بهرمز گفت برخیز و برون آی بچادر در شو و در موزه کن پای
251 روان شو از پسم تا من هم آنگاه بپیشت میبرم شمعی درین راه
252 بلی چون عشق در سر کارت آرد ز جوشن سوی چادر یارت آرد
253 بآخر رفت و گشت آن شمع در راه درآمد از در دزدیده ناگاه
254 چو هرمز در قفای او روان شد بیک ساعت بنزد دلستان شد
255 برون آمد زچادر عاشق زار درون خانه شد از صفّهٔ بار
256 چو چشم هر دو تن افتاد بر هم بپیچیدند همچون مار در هم
257 درامد لشکر عشق از کمینگاه فگند آن هر دو عاشق را بیک راه
258 سخن ناگفته یک دم آن دو سرکش فتادند از دل پرتف در آتش
259 تو گفتی آن دو ماه اوفتیده دو ماهیاند بر آتش تپیده
260 چو باهوش آمدند آن هر دو سرمست گره کردند درهم زلف چون شست
261 بسی در داغ هجران بوده بودند بکام دل دمی نغنوده بودند
262 چو از هم صبرشان پرسید حالی جوانی بود و عشق و جای خالی
263 بیک ره هر دو لب بر هم نهادند چو لب بر هم نشست از هم گشادند
264 شه از یاقوت گل شکّر همی خورد گلاب از چشمهٔ کوثر همی خورد
265 چو شه زان لب برون شکّر گرفتی گلش معشوق را در بر گرفتی
266 زهی خوشی که شه را بود آن شب خوشی نبود کسی را لب بر آن لب
267 زمانی خنده زد بر لعل خندان زمانی بر گرفت از لعل دندان
268 علم از کوه بر روی کمر زد دو دست اندر کمر گاه شکر زد
269 چو گل دید آن چنان حالی زدلکش برآورد از دم سرد ازدل آتش
270 بدو گفت ای سراز پیمان کشیده مرا در محنت هجران کشیده
271 دگر ره چون برم در برگرفتی ز سر در کار خود از سر گرفتی
272 بدستان دست پیچ آسمانی ز دستت چون نهادم همچنانی
273 برو برخود ببند این درچه پیچی که نگشاید ز من جز بوسه هیچی
274 کنار و بوسه دارم زود برخیز بنقدی در کنار و بوسه آویز
275 اگر راضی نیی با من چه خفتی برو دنبال زن بر ریگ و رفتی
276 سرم بار دگر زیر بغل گیر ز سر در باز پایم درو حل گیر
277 چرا چون عود گرد پرده گردی که شکّر یک تنه صد مرده خوردی
278 شکربارست لعلم در درستی مکن دربارهٔ این پاره سستی
279 چرا ای دوست ناساز آمدی تو ازین ره تشنه تر باز آمدی تو
280 ترش کردی مرا چون غوره امشب که تا دریابی این ماشوره امشب
281 شدی در بسط و در قبضم گرفتی طبیبی کاین چنین نبضم گرفتی
282 تو طرّاری و نقد من درستست زهی اقبال کاین سر کیسه چستست
283 چو دل طرّاری از روی تو دیدست درست ر کنیم زو درکشیدست
284 شب تیرهست و تو بس ناجوانمرد درستم با قراضه چون توان کرد
285 مده دُرد و چنین صافی بمنشین شب تیره بصرّافی بمنشین
286 دل شه جوش زد ازناصبوری که بود از دیرگاهش درد دوری
287 دو پای گل چنان پیچیدبرپای که گفتی چار میخش کرده برجای
288 چنان پیچید گل بر خود بصد رنگ که درگهواره طفل و اسب در تنگ
289 چو کار از حد بشد شهزادهٔ روم درآمد تا گشاید مهرش ازموم
290 کلید شاه ازان بر درج ره داشت که یعنی این بران نتوان نگه داشت
291 گل آنجا کرد با خسرو کمرگاه که زیر این کمر کوهیست بر راه
292 زبان بگشاد خسرو کای جفاکار ندیدم چون تو یاری ناوفادار
293 نیم زانها که آرم روی در پشت که کار پشت و روی تو مرا کشت
294 چو در من پشت آوردی چنین خوار زبان را چون برآرم من بدیدار
295 چو صدره از سر دیوار جستم برون آور ازین دیوار پستم
296 مگر چون پاسبان بیدار گردم همه شب گرد این دیوار گردم
297 ترا خود چون دهد دل بار آخر مرا با روی در دیوار آخر
298 ندانم تا چه دیوت راهبر بود مگر دیوار من کوتاه تر بود
299 چنین من سخت کوش از حیله سازی تو این را سست میگیری ببازی
300 چه مرغی تو که چون پر برگشادی مرا از پیش خود بر در نهادی
301 گهی از ناز بر جانم سپردی گهی از دلبری جانم ببردی
302 نبازم غوره با عزمی دگر بار گرم این غوره درنفشاری ای یار
303 مرا صفرا بکشت این غورهٔتو عفی اللّه آب تلخ شورهٔ تو
304 نیی افعی چرا ناسازی آخر چرا این زهر میاندازی آخر
305 چو سنبل زهر دارد در میانه تواند بود گل را ای یگانه
306 گلش گفت ای مرا چون جان گرامی بنازم گر تو بر جانم خرامی
307 چو گل بس سخت سست افتاد بندیش چه یازی سخت تر آخر ازین بیش
308 تو میدانی که چون در بندم از تو بجان آمد دلم تا چندم از تو
309 دلم بردوش زد زین سوز جوشن ندیدم یک شبت چون روز روشن
310 چو سر گردان شدم چون چرخ گردان ز سر درباز، در پایم مگردان
311 نه با من عهد کردی روز اوّل که مهر من بودمهری معطّل
312 ولی چون هر دو باهم عقد بندیم ز چندین نسیه دل در نقد بندیم
313 کنون چون زار و بیمارم بدیدی بزیر چوب پندارم کشیدی
314 خوشم در چوب کش ای چوب تو خوش مکن دل تاخوش ای آشوب تو خوش
315 چو تو از گل بدینسان خرده گیری نکوتر آنکه گل را مرده گیری
316 ز درد گل دل خسرو چنان شد که با همدم بهم همداستان شد
317 بگل گفت ای چراغ بوستانها فروغ ماه رویت شمع جانها
318 زنخدانت ز گردون گوی برده شب از زلف سیاهت بوی برده
319 جهانی جادو از بابل رسیده ز چشمت یک بیک را دل رمیده
320 دل و جان خرقه و زلف تو چینی دو گیتی حلقه و لعلت نگینی
321 مگیر از عاشق شوریده بر دست که بدمستی عجب نبود ز سرمست
322 مکن با من که من بیمار زارم که این جز از تو باور می ندارم
323 ببیماری چنین چالاک و چستی چگونه بودهیی در تندرستی
324 مرا جانی و از جان نیز برتر چه چیز ازجان به وزان چیز برتر
325 اگرچه خاک ره گشتم خجل وار مگیر از من غباری سنگدل یار
326 اگرچه خواجه تاش خاص و عامم بجان و دل غلامت را غلامم
327 بگفت این و بهم آن هر دو دلسوز شدند از خام کاری بس دل افروز
328 سر تنگ شکر را باز کردند شکر زان تنگ دست انداز کردند
329 چونی با شکّر و گل در کمر شد لب شیرین گل چون نیشکر شد
330 گهی پشتی بروی یار میکرد گهی غنجی برخ بر کار میکرد
331 گهی از وی بهای ناز میخواست گهی از بوسه عذری باز میخواست
332 چو خورد آب حیات از لعل خندان سکندر زد بسی دامن بدندان
333 بوقت فرصتی گل گشت خواهان که شاه او را بدزدد از سپاهان
334 چو کار هر دو آمد با قراری بخفتند آن دو تن یک لحظه باری
335 چو خوش درخواب رفتند آن دو دمساز ندانم تا کجا شد آن همه ناز
336 چو شبدیز سپهر فتنه انگیز سپیدی یافت از صبح بگه خیز
337 برامد صبح پرچین کرد ابرو چو کرم پیله ز اطلس کرداکسو
338 چو روشن گشت آن ایوان عالی درامد دایهٔ فرتوت حالی
339 ز خواب خوش برانگیخت آن دو تن را مه رخشنده و سرو چمن را
340 چو شه را چشم خواب آلود مخمور فتاد از خوشدلی بر چشمهٔ نور
341 دگر ره چشم گل در خواب کردش جگر پرخون و دل پرتاب کردش
342 بآخر پای را در موزه کرد او ز لعلش یک شکر در یوزه کرد او
343 برون شد دایه با شمعی ز پیشش وز انجا برد تا ایوان خویشش
344 چو شد روز دگر شاه سپاهان بر گلرخ بیامد نیک خواهان
345 رخ گل را طراوت دید بسیار لب گل را حلاوت دید بسیار
346 لبی میدید چون یاقوت خندان خرد زان لب بمانده لب بدندان
347 رخی میدید خوبی را سزاوار ازانرخ ماه کرده رخ بدیوار
348 چو ملک خوبرویی لایقش دید بهرمویی هزاران عاشقش دید
349 ببر سیم و بلب قند و برخ ماه چو شاه او را بدید از دست شد شاه
350 بگل گفت ای نگارستان خوبی رخ خوبت گل بستان خوبی
351 ز رویت ماه سرگردان بمانده گهی پیدا گهی پنهان بمانده
352 ز قدّت سرو با فریاد گشته ز قدّ خویشتن آزاد گشته
353 ز لعلت تنگ شکّر خسته مانده ازان معنی بشوری بسته مانده
354 دو چشمت نیم مست بازگشته مشعبد وار لعبت بازگشته
355 ز عشقت چند گردانی بخونم چه میدانی که در عشق تو چونم
356 دلم تا کی بخون بنشیند آخر بزن، تا مهره چون بنشیند آخر
357 چو شه را تو دُر شهوار دُرجی مباش آخر کبوتروار، برجی
358 چنان آوردهیی در بند دامم که نگشاد از تو جز خون از مشامم
359 چرا تو جان من ازتن ببردی چوجان بردی و نام من نبردی
360 اگر بیماریت آمد بهانه کنون بیماریت رفت ای یگانه
361 چو بس بیمار میدیدی تو خود را زهی قربان که کردی چشم بد را
362 ترا بیماری ای بت سازگارست که در بیماریت رخ چون نگارست
363 مرا عشق تو پیوسته چو ابرو تو سر میتابی از من همچو گیسو
364 بغمزه میزنیم از چشم، زخمی دلم را میبری از چشم زخمی
365 بچشم خود دلم را مست داری که تو در مست کردن دست داری
366 چو دل پروانه شد در عکس رویت جنون آوردم از زنجیر مویت
367 دلم تا در خم زنجیر دیدم هوای زلف تو دلگیر دیدم
368 مکن ای ماه، تن در ده بکارم که پرکردی ز خون دل کنارم
369 گرت از من برای آن ملالست که تا ترک تو گویم، این محالست
370 گل از گفتار او فریاد در بست که فریاد از تو ای بیدادگر مست
371 مرا از خان و مان آواره کردی جهانی خلق را بیچاره کردی
372 بغارت درفگندی خان و مانم کنون گردی ز سر در قصد جانم
373 بگفت این و برفت از هوش آن ماه بماند از کار او مدهوش آن شاه
374 برخود خواند هرمز را از ایوان ز بهر کار گل برساخت دیوان
375 بهرمز گفت آخر چارهیی ساز مگر کاین زن شود با من هم آواز
376 شدم بیمار در تیمار این زن مرا رایی بزن در کار این زن
377 زنا دانی خرد را خیره کردست ز گریه چشم روشن تیره کردست
378 بزاری گاه میخوانم بخویشش بخواری گاه میرانم ز پیشش
379 نه زاری سود میدارد نه خواری من این دارم تو برگو تا چه داری
380 جوابش داد هرمز خوش جوابی که گل با دل مگر خوردهست تابی
381 زخشم شاه ازان صفرا براندست که دروی اندکی سودا نماندست
382 اگر خواهی که بازآید براهی نپیوندی درو زین پس بماهی
383 مگر لختی دلش آرام گیرد مزاج گرم او انجام گیرد
384 من اکنون هرچه باید ساخت سازم وزین خدمت بگردون سرفرازم
385 چنان سازم که تا یک ماه دیگر نداند جز بر شه راه دیگر
386 ز درد دل سوی درمانش آرم بپیش شاه در فرمانش آرم
387 نگردم هیچ باز از خدمت تو که بسیارست حق نعمت تو
388 خوش آمد شاه را گفتار هرمز بدو داد آنچه نتوان داد هرگز
389 نچندان داد شاه او را زر و سیم که داده بود کس در هفت اقلیم
390 چو یافت از شاه بسیاری مراعات شهش گفتا دگر یابی مکافات
391 چنان بر چرخ سازم پایگاهت که ماه آسمان بوسد کلاهت
392 هنرمند و خموش و پاک رایی مبارک دستی و نیکو لقایی
393 اگر زر دارم وگر مال دارم اگر زر دارم وگر مال دارم
394 بگفت این و بصد انعام و اعزاز فرستادش سوی ایوان خودباز